۱۳۸۶ اردیبهشت ۳۰, یکشنبه

خنده های موازی....

گفتی بگو، بگو، بگو،
که از چه می سوزی این سان، بی اختیار
آین آتشی که شعله کشان می سوزد در سینه ی ستبر تو، مانند یک گون خشک،
از چیست؟
مثل جنازه ای مچاله شده در یک تابوت، در انتظار خاک
لبخند مرده ای به گوشه ی لبهایم رقصید
گفتم:
من از فراق نمی سوزم
با خود، کنارآئینه با خود، درون خود، هزار خاطره دارم
اما
از چشمها و دستهای موازی
از خنده ها و گریه های موازی، از هرچه های موازی
آتش گرفته جان وجهانم....