۱۳۸۶ مرداد ۳۱, چهارشنبه

بوی قحطی:

بوی قحطی
بوی دل های ورم كرده
بوی گندم
بوی ذرت كه می سوزد در آتش
چشمهایم را می سوزاند
بوی دل های ورم كرده....
بوی گندم كه می سوزد درآتش...
من دلم می خواهد آبشاری باشم پرآب و بسوزانم قحطی را
من دلم می خواهد تا ابد قد بكشم
و پس آن گاه، مثل موری یا عنكبوتی كه سمج
بیاویزم بر دامن ابر... ابر را وادارم كه بگرید یك ریز
بوی معصوم ندانستن
خواستن، اما نتوانستن
دل و جانم را پُركرده است
من دلم می خواهد كه بدانم.
من دلم می خواهد روزی، پشت این مزرعة پنبه
مشعلی دردست، بنشینم سرمست، آسمان را آتش بزنم...
بوی قحطی، بوی دل های ورم كرده
بوی گندم، یا ذرت كه می سوزد درآتش،
من دلم می خواهد رودی باشم پی گیرو بسوزانم قحطی را
و پس آنگاه خیس و آب آلود
همة‌آتش دنیا را در سینة خود، زندانی بكنم
تا زمین از پر آبی، به سر كوچة روئیدن آبستن باشد
وبزاید هر روز و بزاید هر شب...
ماه چون مردمك چشمانم باشد، و دلم.... خورشید...
بوی قحطی، بوی دل های ورم كرده..
بوی گندم، بوی ذرت كه می سوزد در آتش
5 دسامبر 1999

0 نظر: