۱۳۸۶ آبان ۱۳, یکشنبه

تا بی نهایت حیرانی

اندکی زیادی گرفتارم و فرصت نمی کنم «نیاک» را با یادداشتهای تازه بروز کنم. شعری می گذارم که اندکی قدیمی است
با وعده ی بهشت
با وعده ی جوانه و روئیدن
در خاک های آبستن
اما در جهنم سوزانی
این شوره زار داغ و تفته زنفرت
تمام پیکر ما سوخت،
دل سوخت،
سینه سوخت
ما مانده ایم و جهنم...
از ما چه مانده است؟
بیهوده پرسشی ست،
خاکستری که زما مانده ست
سرگشته، گیج،
با بادهای تفرقه
درشوره زار جهل....
تا بی نهایت حیرانی....
16 اکتبر 1990

0 نظر: