۱۳۸۷ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

خاطره:

چندروزی است که گرفتارم و فرصت ندارم مطلب تازه ای بنویسم. برای این که کاری کرده باشم، شعری می گذارم از جوانی به یاد جوانی های خودم. خوشتان نیامد، روی آن ضربدرگوشه راست کلیک کنید.
هردفه بارون می باره
خاطره هات یادم می آد
خاطره هات… ای ناقلا،
اشك منو در می آره
تویه سرم پیدا می شی
تویه چشام زل می زنی
صورتتم گل مین دازه
یادته…. سه سال پیش،
سرشبه یه جمعه ای
توكوچه تون
با ترس ولرز
پرسیده بودی،
كسی كه ندیدتت؟
من و ترس
دستمون تو دست هم برگشتیم
پشته سرمون، تویه كوچه…
هیچ كی نبود
كوچه بود مثه مداد،
قدش دراز
یادته!…. بارون می اومد
یه كسی تو اون بالا، پیش خدا…
شاید هم خود خدا
گریه می كرد
هنوز
اون تك دونه بارون
كه از پیشونی ات
غل خورد و رفت روی لبات
یه لحظه مكث
بعد افتاد رویه زمین
یادم هس
تو ولی مثه یه غنچة گل
یه گل سرخ،
صورتت گلگون بود
لای دره خونه تون
وایساده بودی…
دره هم بسته نبود، بازم نبود
تو خودت رو تو یه هالة شرم
پیچونده بودی
لبای بوسه خواه و ملوس تو
بوی بارون داش
یه كسی سرفه ای كرد
هر دو تامان لرزیدیم….
مثه قرقی.. تو پریدی تو حیاط
درروبستی
من همونجا..
خشكم زد
هردوتا پام انگار
میخ شد به زمین
من وترس
با هم
می لرزیدیم…
بابلسر به روزگار جوانی بنده!!

0 نظر: