۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

خانه مان، دیگر زیبا نیست.

مثل خرس قطبی
خواب بودم مست
زنگ بی موقع در بیدارم کرد.
پست چی بود،
بسته ای داشت که از خاک وطن آمده بود
بسته اش... بوی غربت می داد
بوی تنهائی من
و به همراهش... بوی لیمو عمانی
بوی.... کوکو
بسته از خواهر من بود که از بی کسی اش نامه نوشت
نیستی تو... نیستی تو که ببینی
خانه مان....
دیگر زیبا نیست
آن درخت سیبی که خودم کاشته بودم
یادت هست!
چند سالی ست که هنگام بهار
گل باران نیست
و درخت نارنج ات ...
خشکیده ست....
خانه کودکی ات... دیگر آن نیست که بود
از در ودیوارش...
سایه ی بی کسی ماست که می رقصد هر شب
سایه ی تو.... ولی گم شده است.
اثری از آن نیست...
خانه... دیگر زیبا نیست...
و دماوند .... که یادت هست!
آن غول سفید...
باز منزل گه دیوان شده است..
دیو سیاه
رستمی هم که نمانده ست به جا
باری...
روزهایم بد نیست...
روزگارم اما بی تعریف
یک هفته پیش... باز سیل آمده بود
همه جا...
کوچه ی کودکی ات.... و دبیرستانت...
زیر سیلاب لجن مدفون اند...
پل شهر... سیل آن را برده است... تا میان دریا
و عمویت.... خاله هایت...
همه شان .... گم شده اند...آن ورپل...
شاید هم سیل آنها را برده است.
از چه بنویسم... دیگر؟
خبر قابل عرضی نیست..
هستیم...
غیر از بودن...نفسی می آید....
دوستان می گویند...یک کسی خواهد آمد……
و من اما می دانم
آن که باید می آمد، رفته ست... دیگر نیست
شاید هم .... دیو او را برده ست تا غار سیاه.
خودمان باید کاری بکنیم...
بچه ها صورت دائی جان را می بوسند
از خودت چیزی بنویس
بیش از این بی خبر م نگذار..
خواهرت... ریحانه

دوم مارچ 2004

0 نظر: