۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

بازگشت....

گفت، شنيدي! بهروز و عباس چند روزيست كه گم شده اند!
- به حق چيزهاي نشنيده! آخه آدم تو اين شهر گم ميشه! توي اين خيابان هاي آشنا، كوچه هاي خودموني و مردم مهربون ....
- گم شدن ديگه....
- يعني چي كه گم شدن ديگه.... آدم ها تو اين سن و سال كه توي كوچه و خيابون شهر خودشون گم نمي شن...!
- عباس از خونه اومده بود بيرون، بره سر كوچه ماست بخره و بهروز هم رفته بود يك پاكت پُست كنه. مث اين كه آب شدن ورفتن توي زمين..... هيچ كس نمي دونه كه كجا رفتن و يا چي شدن......
این قصه کوتاه را 9 سال پیش نوشتم. دوست داشتید متن کاملش را در اینجا بخوانید.

0 نظر: