۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

باغ وحش...

وسوسه شده بودم نامه سرگشاده ای به یکی از نامزدهای انتخاباتی ایران بنویسم. بعد به خودم گفتم پیرمرد خحالت بکش....تو سر پیازی یا ته پیاز؟ بنشین و نان و ماست خودت را بخور.... بهتر دیدم یک شعر قدیمی را بگذارم اینجا. خودم بفهمی نفهمی دوستش می دارم...
من باغ وحش را دوست ندارم.
زيرا كه واژة زندان را تبليغ مي كند.
وكوشيده است و مي كوشد، كاين واژةحقير را
در ذهن باكرة كودكان، از جملة بچه هاي ملوس برادرم
تثبيت كرده، بكارد.
با آنچه در مخيله شير يا پلنگ مي گذرد، بي ترديد،
صددر صد مخالفم.
با اين همه،
از دام و از قفس بي زارم
و باغ وحش برايم سرگيجه آور است.
بي قيد وشرط، بايد
تمامي حيوانات به جنگل خود برگردند
بايد تمام قفس ها را سوزاند
من، باغ وحش را دوست ندارم
از هر چه دام و قفس هست، سخت، سخت... بي زارم.
9/3/1989

0 نظر: