۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

بازنشستگی و باقی داستان.....

پریروز برای آخرین بار به دانشگاه رفتم تا اطاق کارم را خالی کرده و تحویل بدهم. نزدیک به 22 سال در دانشگاه استافورد شایر تدریس کرده بودم و حالا زمانش رسیده بود که بازنشسته بشوم. از خداکه پنهان نیست از شما که به من نزدیکترید چرا پنهان کنم اصلا برای بازنشستگی آمادگی ندارم و به همین دلیل از دانشگاه خواستم که بازنشستگی مرا به تعویق بیندازند. [معترضه اصلا علت تظاهرات درفرانسه را نمی فهمم! دولت می خواهد سن بازنشستگی را از 60 به 62 سالگی افزایش بدهند و این همه آدم از چپ وراست تظاهرات می کنند که در 60 سالگی بازنشسته بشوند!] دانشگاه هم نه گذاشت و نه برداشت و با تقاضای من موافقت نکرد. البته به من تداوم کار پاره وقت پیشنهاد کردند که برای من که در لندن زندگی می کنم جذاب نبود. درحاشیه این نکته پس اشاره کنم که در این 22 سال که هرهفته از لندن برای کار به استوک رفته بودم- فاصله اش هم 155 مایل یا اندکی کمتر از 250 کیلومتر است- به اندازه چند برابر فاصله زمین تا کره ماه رانندگی کرده بودم! اغراق نمی کنم. درسال 90 میلادی به قول ایرانی ها یک اتوموبیل صفر کیلومتر خریده بودم ووقتی ده سال بعد که آن رابرده بودم به قبرستان اتوموبیل که به 20 پوند ناقابل بفروشم- البته ماشین هنوز ایراد قابل توجهی نداشت غیر از این که مثل خودم پیرشده بود- با آن بیش از 500 هزارکیلو متر رانندگی کرده بودم! باری این روزها احساس خیلی عجیبی داشتم که قادر به توصیف اش نیستم. از سوئی خوشحالم که نمردم و بازنشستگی ام را دیدم و از سوی دیگردمغ و دل نگران بودم که پس از آن با وقتم چه بکنم. من اگرچه گاه تلویزیون نگاه می کنم ولی زیاد نه و اگرچه انواع و اقسام سرگرمی دارم- این هم برای خنده علاوه بر نوشتن شعر و قصه حتی در جوانی نقاشی هم می کرده ام ( بابا جان نخندید مگر شما خودتان ناموس ندارید!)- از این بابت خیلی نگران بودم که از زور بیکاری بیشتر مخبط بشوم. با این وصف، اگرچه کمتر کسی فکر می کرد که کسی به من شغلی ارجاع کند- مخصوصا بعضی از دوستانی که در گذرسالها در نیاک کامنت گذاشته بودند و حتی به حال دانشگاهم تاسف خورده بودند که به من کارتدریس داده بود و البته در ذهن شان هم تردیدی نداشتند که من هرچه ام اگر خوب باشد حداقل اقتصادم خوب نیست- با این همه دل به دریا زده و در 65 سالگی وارد بازار کار شدم.
برای این دوستان اخبار ناگواری دارم!
دانشگاه انگلیسی مصر- اولین دانشگاهی بود که مرابرای انجام یک مصاحبه کاری به هتل هیلتون لندن دعوت کرد! این را گفتم تا بگویم که وضع مالی شان برخلاف وضع مالی من بد نیست. 6 نفر از بخش های مختلف دانشگاه در پانل بودند و مصاحبه خیلی خوب پیش رفت و اگر فکر نمی کنید که سرپیری دارم برای خودم نوشابه باز می کنم، کرسی اقتصاد توسعه را به من پیشنهاد دادند. من هم عزمم را جزم کرده بودم که به مصر بروم ولی دو هفته ای از مصاحبه نگذشته بود که به من خبر دادند که دولت فخیمه مصر برای من- که در آن مقطع هنوز پس از41 سال زندگی در انگلیس پاسپورت انگلیسی نگرفته بودم- اجازه کار صادر نمی کند ولی مسئولان دانشگاه دارند با مقامات دولتی بحث و جدل می کنند. در این فاصله برای پاسپورت انگلیسی اقدام کردم و در میان حیرت من- دیگران به کنار- درفاصله چند هفته پاسپورت انگلیسی من صادر شد و حالا پس از این همه سال دو تابعیتی شده ام- و جریان را به دانشگاه خبردادم ولی از آنها خواستم که تقاضانامه مرا متوقف کنند. به سخن دیگر، از کاری که هنوز به طور رسمی به من نداده بودند استعفا داده بودم. رئیس مدرسه بازرگانی که دانشکده اقتصاد جزئی از آن است- با تقاضای من موافقت نکرد واز من خواست که حتما به مصر بروم چون با پاسپورت انگلیسی این مشکل رفع شده است. اگرچه پست مقبولی بود و علاوه برمسکن، مزایای دیگری هم داشت ولی تصمیم گرفتم به مصر نروم و برای رئیس مدرسه بازرگانی نوشتم که اگر اندکی جوان تر بودم حتما این کار را می کردم ولی حالا دیگر نه. آقای احمدی نژاد در تهران یک نطق غرائی خواهد کردو به روال این روزها به زمین و زمان و از جمله به حسنی مبارک بد وبیراه خواهد گفت و آن وقت دولت مصر از شما می خواهد که بنده را با یک بلیط یک طرفه به لندن پس بفرستید. و اگر دولت چنین بکند شما هم از دستتان کاری بر نمی آید. خلاصه با همه علاقه ای که به این کار و به این دانشگاه داشتم عطایش را به لقایش بخشیدم .
درهمین فاصله، یک دانشگاه امریکائی در لندن مرا به مصاحبه فراخواند. درطول مصاحبه رفتارمقامات دانشگاه با من به گونه ای بود که تقریبا مطمئن بودم کار را به من می دهند و برای این که بعد سو تفاهمی پیش نیاید به رئیس مدرسه بازرگانی که در جلسه حاضر بود گفتم حتما می دانی که من بزودی 65 ساله می شوم. رئیس مدرسه که یک خانم پروفسور امریکائی بود جواب داد « آن مشکل تست به ما ربطی ندارد». این را گفتم تا تفاوت بین نگاه اروپائی- 62 سال زیاد است و باید در 60 سالگی بازنشسته بشویم- و نگاه امریکائی را نشان بدهد که هرچه شان بد باشد لااقل تبعیض سنی ندارد. و حالا هم از ژانویه در این دانشگاه مشغول می شوم به طور تمام وقت. نیم چه قراری هم گذاشتیم که مقوله تحقیق و مدیریت آن را به من واگذار کنند- که نمی دانم می کنند یا خیر- بهرحال، حالا دو ماهی می خواهم اندکی ولگردی توام با وبگردی بکنم تا کار تازه را شروع کنم.
باری، بازنشسته شده ام ولی برای بعضی از دوستان کامنت گذار- که خوشبختانه در اقلیت محض اند- این خبر ناخوش را دارم که این بازنشستگی موقتی است و بزودی می روم سرکاردیگر و به قول معروف، روز از نو و روزی ازنو.....
راستی با تشکر خیلی زیادو صمیمانه از الیاد عزیزم که کمک اش باعث شد مشکل این وبلاگ حل شود. الیاد جان لطف واحسانت همیشه برسرم مستدام باد.

9 نظر:

مازیار صالحی گفت...

سلام
1- نمی دانم باید برای بازنشستگی تبریک گفت یا نه!! اما به هر تقدیر این هم خودش سعادتی است که این عمر با عزت تا ایام تقاعد ادامه یافته و خواهد یافت.
2- من که نفهمیدم این دانشگاه آمریکایی در لندن چیه!! در لندن مصاحبه انجام شده یا این دانشگاه در لندن شعبه دارد یا اینکه باید به آمریکا بروی؟؟
3- با تصمیمت در خصوص رد پیشنهاد مصر موافقم ( هر چند در وهله اول به من ربطی ندارد ولی داشتم با خواندن متن به شکمم صابون می زدم که" ای ول!! یه پایگاه هم در مصر پیدا شد!!" به هر تقدیر در عرف دیپلماتیک کشورهای جهان سوم اختلاف سیاسی یا شبه سیاسی دولتها با گروگانگیری اتباع کشورهای مربوطه گره خورده!!
4- امیدوارم که چشمه نیاک کماکان جوشان باشد.
بدرود

Artin Arakelian گفت...

تبریک هم برای بازنشستگی هم کار جدید. اما باید قول بدهید که خودتان را غرق تحقیقات سنگین نکنید، تا خدای نکرده از خیر وبلاگ نویسی بگذرید. مواظب سلامتتان هم باشید، آن هم خیلی خیلی مهم است :)

پیروز، شاد و سلامت باشید.

احمدسیف گفت...

مازیار و آرتین عزیز:
باسلام از مهر ومحبت شما متشکرم.آب باریکه « نیاک» نمی خشکد و به « کوری چشم استکبار» ادامه می یابد! و اما در جواب مازیار، منظورم دانشگاهی است که جزو نظام آموزشی انگلیسی نیست و دوم این که خصوصی است نه مثل دانشگاه پیشین ام که دولتی بود و وسوم این که به واقع شعبه ای درلندن است.متاسفانه فعلا اطلاعات بیشتری ندارم. حالا با گرفتن پاسپورت حتما به امریکا سفر خواهم کرد ولی نه، قرار نیست به امریکا بروم.
باز هم از لطف شما متشکرم.
ایرج

حسام گفت...

لابد قضیه فرانسه را به طنز گفتید وگرنه که این مبارزه جنبه نمادین پیدا کرده و بازنشستگی یک بهانه است و در واقع آغازی است برای کاهش بیشتر قدرت طبقه کارگر البته آغاز که چه عرض کنم

محسن گفت...

سلام جناب سبف
فقط میتونم بگم تغییر میتونه خیلی خوب هم باشه. و امیدوارم که این تغییر برای شما خیلی خوب و مفید باشه. همیشه از داشتن هموطنانی مثل شما به خودم میبالم.
شاد باشید و سلامت همیشه.

مانی ب. گفت...

سلام
تبریک!
همینطور برای انتشار کتاب جدید.

ناشناس گفت...

با سلام و مهر بسیار
من اما دو تبریک می گویم:
تبریک برای جلد دوم کتاب ارزشمندت که آمد روی اینترنت
تبریک برای کار جدید
مانند هیشه پرکار و پرتلاش و باشی
هرکه نداند من اما نه تنها خبر رانندگی هایتان رادارم وه چه بسیار شبان دراز که مهمان اآن ماشین جان سخت بوده ام. بازهم تبریک و آرزوی پیروزی.محمود کویر

زيتون گفت...

سلام ایرج عزیز. هر وقت تو تلویزیون می بینمتون, مثل همین امشب. انگار عزیزترین آشنایی رو دیده باشم. شما حیفه بازنشسته بشید(البته خوبه دو حقوقه شدید:) ) اونقدر ساده همه چی رو توضیح می دید که من خنگ اقتصاد ندون هم می تونم بفهمم.
همیشه استاد بمونید استاد:)

عسل بانو گفت...

تبریک هم برای بازنشستگی هم کار جدید. این که خیلی عالی است. یه محیط جدید و چالش جدید. حالا که ۲ ماهی وقت آزاد دارین خوب یک سر هم بیایید اینورا. دورتر از استوک که نیست.