۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

ازخود چرا ملول و دلگرفته نباشم؟

کامنت گزار محترمی به «چروک های گردن» من اشاره کرده است. دیدم بهتر است جوابش را بااین شعر بدهم
مویم سپید و چهره تکیده ست
اما هنوز دردرون درونم
مانند غنچه ای ناشکفته ام، درانتظار شکفتن و انفجار
مویم سپید و چهره تکیده ست
اما دردرون درونم
طفلم، طفلی که تازه دارد راه و رسم نوشتن را می آموزد
و داستان شیشه رنگین را می داند از بر
باری دگر، چه می دانم، هزار باردگر
دردام این فریب قدیمی دربند
دربند ظاهری تکیده و بیمارم
با آن که دردرون درونم گل زار غنچه هاست
و آن که درپس این چهره تکیده من
آرمیده ست طفلی ست تازه سال وسمج
آئینه وش و رودخانه صفت
که باسکون، با خستگی میانه ندارد
من می توانم روی بلندترین کوه
کوهی بلندتر از آسمان خدا
مانند سروسرافراز، نه، مانند سرفرازترین سرو
قد برافرازم
و برابرهای گریان وابرهای گریزان
چنگ بیندازم
و تلخی وتباهی وتنهائی را
با غیض و خشم
تف کنم بروی صخره و برگل سنگ
آری رفیق نیمه راه عزیزم
درخود، با خود، و درکنار خودم تنها نشسته ام
از خود چرا ملول و دل گرفته نباشم؟
23 مارچ 1994 استوک

1 نظر:

ناشناس گفت...

پس "آینه صفت" دروغ میگی؟