۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه

دررثای جنگل ناکام

ذهن ها تنبل شده اند
ونه خاموشی که فراموشی
جا کرده درآن و شده میدان دار
درد، بد دردیست و چه بی درمان دردی!
باغها را بنگر
همه بی گل شده اند
سبزه ای دیگر نیست
رود را بنگر
کم آب و فضا را بنگر، یک جهان دل تنگی ست
یادت نیست! چه گل زاری بود گل باران
و چه قربانگاهی شد
همه جا سرها بی تن
همه جا تن ها بی سر
یادت نیست! نم نمی باران زد بردشت
سینه خاک درید
همه جا هم شد سبز
لاله زارانی سر زد از خاک
لاله زارانی که نگو
لاله زارانی که نپرس
لیک، غنچه ها را کشتند
همه گل ها را و درختان را هم
همه جا قبرستان شد
همه جا، ویران شد
و فراموشی می گوید
نه... همه جا می شود «آبادان»
وای من، غافل دل بی دردببین
یادمان رفته مگر!
دهکی نیست که «آبادان» نیست
« لعنت آباد » به هرشهر
« کافر آباد» به هر ده
« ملحد آباد» فراوان
جگرم می سوزد
جگرم می سوزد
ذهن هامان تنبل
ذهن هامان هرجائی
من دلم می خواهد فریاد زنان گریه کنم
لعنت شب برمن
لعنت شب برما
خفتن و خاموشی، شاید
بردن از یاد و فراموشی....
هرگز
7 ژانویه 1991

0 نظر: