۱۳۹۳ تیر ۱۶, دوشنبه

در انكار خودكامگی: دهخدا و مشروطه

کمتر از یک ماه به 14 مرداد مانده است. با بازنشر این مقاله قدیمی به پیشباز می روم.
ا.س

 اگر چه نزدیك به صدسال از نهضت مشروطه طلبی در ایران گذشته است ولی علل پاگرفتن آن هم چنان در پردة ضخیمی از ابهامات جلوه گری می كند. به نظر می رسد هر محققی كه در بارة این نهضت دست به قلم    می برد، دیدگاههای خاص خویش را دارد و بااین كه در سالهای اخیر، اسناد با ارزشی در دسترس همگان قرار گرفته است، با این همه این دیدگاههای شخصی شده هم چنان ارایه می شوند. پیش از آنكه به بررسی دیدگاه دهخدا بپردازم، زمینه ای به دست خواهم داد از نهضت مشروطه، و بدیهی است كه تنها به بیان نكات كلی خواهم پرداخت.  

      - زمینه های مشروطه طلبی:

نهضت مشروطه طلبی نشانه بارزی بود از بحران عمیقی كه استبداد سالاری حاكم بر ایران با آن روبرو شده بود. از سوئی مشكلات عدیده در چارچوب نظام موجود راه حل نداشتند و از سوی دیگر، این مشكلات ریشه دارتر و دامن گسترده تر از آن بودند كه با بركناری این یا آن صاحب مقام بدنام رفع شدنی باشند. این بحران ابعاد گوناگونی داشت. از سوئی نابسامانی اوضاع اقتصادی، خزانة خالی و بدهی روزافزون خارجی دست و پای حكومت گران را بسته بود. از سوی دیگر، شكست های سیاسی مستبدین حكومت گر در عرصه های داخلی [ برای نمونه در جریانات انحصار تنباكو] و سرانجام ترور ناصرالدین شاه به دست میرزا رضای كرمانی موجب شد تا ذهنیت منفعل ایرانیان دستخوش تحول و دگركونی شود. سوء ادارة چشمگیر امور در سالهای پایانی حكومت ناصرالدین شاه و در دورة مظفرالدین شاه عامل دیگری بود كه بحران استبداد سالاری را تشدید كرد. برخلاف دیدگاهی كه گاه از سوی محققان ارایه می شود، اقتصاد ایران در تمام طول قرن نوزدهم، اگر نخواهیم بیشتر به عقب برگردیم، اقتصادی بیمار و گاه به شدت بیمار بود. علائم بیماری از همان اوائل قرن نوزدهم نمایان بود و با آنچه كه در طول قرن می گذرد، بیماری عمیق تر و به تعبیری مزمن می شود. فساد سیاسی و اقتصادی هیئت حاكمه در ایران، هیزم خشكی می شود كه تنور اقتصاد بیمار را گدازان تر می كند. شاهان مستبد یكی پس از دیگری با اعوان و انصار بی شمار و انگل سرشت شان، بی آن كه در پی ایجاد حركتی نو برای بهبود اوضاع باشند، همة توان خود را به كار می گیرند تا شرایط بدون تغییر ادامه یابد. قتل ناجوانمردانه قائم مقام و میرزا تقی خان امیر كبیر تنها بر این بستر است كه قابل درك می شود. از آن گذشته، هر حركت مشابهی كه برای تغییر اوضاع آغاز شد، نیز به دست نظام سیاسی حاكم بر ایران سركوب شد. اقتصاد ایران در این دوره به درآمد نفت وابسته نبود ولی اقتصادی بود به تمام معنی وابسته. در سال های آغازین قرن نوزدهم، شاهرگ حیاتی اقتصاد به صدور طلا و نقره وابسته بود. كمی بعد، صادرات ابریشم خام از گیلان به صورت یك قلم عمده در می آیدو ارز به دست آمده از صدور ابریشم خام، به مصرف تامین مالی واردات به ایران می رسد. در اواسط دهة 60 قرن نوزدهم، بیماری كرم ابریشم، موجب كاهش چشمگیر تولید ابریشم می شود. كاهش تولید ابریشم و از سوی دیگر بحران و قحطی پنبه در بازارهای اروپا موجب می شود كه برای مدت كوتاهی، تولیدوصدور پنبه از ایران اهمیت می یابد. طولی نمی كشد كه با پایان گرفتن جنگ های داخلی امریكا و رفع بحران پنبه، تولید آن در ایران نیز كاهش می یابد. پس از پنبه، نوبت تولید و صدور تریاك می شود و به همین نحو، در سالهای پایانی قرن، نوبت به تولیدو صدور قالی از ایران می رسد. و این همه در حالی است كه با از بین رفتن تدریجی صنایع دستی و كارگاهی، شهرهای ایران از زندگی مولد دور افتاده اند. اگرچه به نسبت سالهای اولیه قرن، شماری از این شهرها افزایش جمیعت داشته اند،  برای نمونه تبریز، رشت و تهران، ولی این افزایش جمعیت، پی آمد، شكوفائی زندگی تولیدی در این شهرها نبود. ثروتمند ترین كسان در این شهرها ضرورتا كسانی نبودند كه با فعالیت های تولیدی و تولید ارزش افزوده باری از دوش اقتصاد بر می داشتند. در اغلب موارد، عمده ترین شان در بهترین حالت توزیع كننده محصولات دیگران بودند. در این جا و آن جا عده ای هم دست به تلاش هائی می زنند، ولی هیچكدام ره به جائی نمی برد. خودكامگی حاكم بر ایران از یك سو و استبداد سرمایة جهانی از سوی دیگر همة این كوشش ها را در نطفه خفه می كند. اكثریت مطلق شهر نشینان در این دوره، اگر از جیره خواران و مفت خواران حكومتی نباشند كه اغلب هستند، تیولداران و وابستگان آن ها، وابستگان به دربار و بوروكراسی و بالاخره تاجر جماعتند كه از این گروه آخر، باز بهترین شان، صادر كنندة مازاد های اخذ شده از روستائیان خودند و به عوض واردكنندة هر آنچه كه بتوانند. شمارة قابل توجهی مشاغل زائد و غیر مولد- نوكر، مهتر، و ابدارچی - نیزهست كه اگر چه عده را «مشغول» می كند ولی بر زندگی اقتصادی تاثیر مثبتی ندارد.  در این دروه، روستا و روستائیان به عوض آنچه به شهرها و شهر نشینان می دهند، چیزی در خور دریافت نمی كنند. البته، ضابطان و مباشران و مستوفیان برای اخذ مازاد به روستاها سركشی می كنند. تجار دورة گرد هم بخشی از محصولات وارداتی را به روستائیان می رسانند. ولی نه وسیله ای برای بهبود كشت و كار به آنها ارایه می شود ونه شیوه های كارآ تری از ادارة امور تجربه می شود. شهر در ایران قرن نوزدهم همة مختصات یك شهر نمونه وار آسیائی را به نمایش می گذارد. به خاطر زندگی انگلی خویش، شهرحتی برای روستائیان به جان آمده از ظلم مالكان و مباشران پناهگاهی هم نیست و به همین خاطر نیز هست كه در سالهای پایانی قرن با هجوم سیل گونة ایرانیان مهاجر به بخش های جنوبی روسیه و حتی تركیه روبرو هستیم كه داستانش را در جای دیگر باز گفته ایم ودیگر تكرار نمی كنیم.[1] این رابطة یك سویه، وقتی با قلدری و زورگوئی حكومت مركزی و حكام محلی عجین می شود، پیامدی جز كند تركردن روند توسعه اقتصادی وگسترش تولید ندارد. 

در تمام طول قرن، هیچ كاری بدون رشوه انجام نمی گیرد. حكومت های ایالتی، تیولداران با رشوه جا به جا      می شوند. اقتصادوجامعة ایران هم چون «اموالی صاحب مرده» چوب حراج می خورد. عهد نامه های ایران برباد ده با رشوه امضاء می شوند[2]. گاه بر سر تقسیم رشوه دعوا در می گیرد، ولی حلال مشكل بودن رشوه هم چنان دست نخورده باقی می ماند. انگلیسی ها در كنار بسیار امتیازات دیگر، امتیاز كشتی رانی كارون و «بانك شاهنشاهی» می گیرند و نبض پولی اقتصاد به دست آنان است و اگر روس ها  هم در كنار بسیاری دیگر، امتباز شیلات و بانك استقراضی را از آن خود می كنند، بازای ده هزار تومان رشوه، «حق كندن كوه و انكشاف نفایس» را به یك كمپانی فرانسوی واگذار می كنند.[3] در مواردی دیگر حتی برنامه داشتند كه «جناگل مازندران را به دویست هزار تومان بفروشند» و دلواپسی خواجگان سیاسی دربار ناصرالدین شاه هم این بود كه اگر این چنین بشود، «زغال در طهران كمیاب بلكه نایاب می شود» و اعلیحضرت قدرقدرت هم فرموده بودند«برفرض هم شد خروازی صد تومان به ما چه؟».[4] بررسی تاریخچة دردناك امتیازات در ایران قرن نوزدهم تردیدی باقی نمی گذارد كه حكومتگران مستبدو فاسد ایران در این دوره نه فقط حال و آینده، بلكه گذشته ایران را نیز حراج كرده بودند و این همه در شرایطی بود كه فقر روزافزون در ایران بیداد می كرد و به قول فیروز میرزا در بمپور« رعایا.... از گرسنگی و پریشانی حالت خود تشكی می نمودند و علف می خوردند. و نه در سر كلاه و نه در پای كفش، لوت و عور مثل حیوانات» و همو اضافه می كند، چون از ملاحظة حالات آن ها رقت دست می داد، تصمیم گرفت كه 20 تومان 5 شاهی میان شان تقسیم كند، « گفتند پول نمی خواهیم، پول را نمی توان خورد. به ماها خوراكی چه ذرت... و چه گندم و جو بدهید كه همه عیال و اطفال و خود ماها از میان می رویم »[5]. از سوی دیگر، حاج سیاح در خاطراتی كه از خود به جا نهاده از جمله نوشته است: «انسان اگر دهات ایران را گردش كند می فهمد ظلم یعنی چه؟ بیچارگان سوخته و برشته در یك خانه تمام لباسشان به قیمت جُل یك اسب آٌقایان نیست. یك ظرف مس برای طبخ ندارند. ظرف ها از گل ساخته، خودشان با این كه شب و روز در گرما و سرما در زحمت و عذاب كارند نان جو به قدر سیر خوردن ندارند. سال به سال، شش ماه به شش ماه گوشت به دهنشان نمی رسد. از خوف هر وقت یك سواری یا تازه لباسی به لباس آخوندی یا سیدی یا دیوانی می بینند، می لرزند كه باز چه بلائی برایشان و ارد شده است».[6] اسناد و شواهد دیگر نیز تصویر مشابهی به دست می دهند. در دورة حكمرانی تباه شعاع السلطنه در شیراز به عصر مظفر الدین شاه، «به جای احقاق حق رعایای غارت شده دستور می دهد گوش و دماغ و ریش آنها را می برند».[7] این را نیز  می دانیم كه سالها پیشتر از به چوب بستن تجار قند در تهران، علمای كربلا و نجف به مظفرالدین شاه  از ظلم و تعدی كه «به رعایای ایران» می شود شكایت كرده بودند و گفتند كه ما «نمی خواهیم گمركات سپردة بلجیك باشد» و هم چننین «مردم تماما می خواهند تلگرافا شكایت از حضرت اشرف اتابك اعظم نمایندكه اتابك اعظم را نمی خواهیم».[8] با اشاره به این اسناد پراكنده می خواهم این نكته بگویم كه بر خلاف دیدگاهی كه از سوی شماری از محققان مشروطه ارایه می شود، نهضت مشروطه طلبی با همة كمبود هائی كه داشت نه یك شبه و ناگهانی شكل گرفته بود و نه دست پخت مداخلات سفارت انگلیس در تهران بود.[9] پژوهش مفید و خواندنی پورعیسی اطاقوری نشان می دهد كه سالها پیشتر، اگر چه به كندی ولی اقداماتی در جهت سامان بخشیدن به نظام حكومتی در ایران آغاز شده بود. عدم پی گیری ناصرالدین شاه با آن روحیه مستبدانه ای كه داشت، خرابكاری رجال و نخبگان نفع خود پرست باعث شد كه این كوشش ها بی نتیجه بماند.[10] با این همه، سوء ادارة امور به همان صورت ادامه یافت و حتی در سالهای پایانی قرن تشدید شد. به بحران اقتصادی، سركوب علنی و عریان اضافه شد. در همین سالهاست كه اتابك اعظم  دستور توقیف ومنع ورود نشریات را به ایران صادر كرد و در روزنامة دولتی «ایران» در 1318 هجری چاپ زد. با استدلالی ضعیف و بی رمق و بی مایه، حضرات كوشیدند محدودیت های بیشتر را توجیه كنند، كاری كه مستبدان همیشه می كنند. در اطلاعیه  می خوانیم، اگر چه شاه قاجار، «غایت مساعدت و انواع مرحمت و اعانت را تا بحال در بارة جراید فارسی زبان» مبذول داشته ولی چون روزنامه ها در خارج چاپ می شوند «شبهه نیست» كه «روزنامة آن مملكت خوانده نمی شوند». و اما جان اطلاعیه این جاست كه چون غالب «مطالب و مندرجات» از روی «اشتباه و یا مبنی بر سوء اغراض بعضی وقایع نگاران است» لهذا بحكم دولت « همة آن جراید غدغن و ممنوع از ورود بداخلة ایران گردید». كار را به همین ختم نكرده بلكه برای روزنامه نگاران ایرانی مقیم خارج دام هم گستردند، «اگر روزنامه نگاران فارسی زبان بداخلة ایران بیایند» به آنها« اجازة طبع روزنامه درایران داده خواهد شد»[11]. وعده ای كه هم چون دیگر وعده های مستبدان، ناراست بود. مدتی بعد كه«انجمن سری» از طریق مشیرالدوله دستخطی از ناصرالدین شاه برای این منظور گرفت، امین السلطان آن دستخط را ضبط كرده، اجازه نشر روزنامه نداد[12]. اتابك سه سال پس از صدور فرمان ممنوعیت ورود جراید، یعنی در 1321 از كار كناره گرفت. عین الدوله به جای اتابك نشست. ابتدا از سر آشتی بر آمد و ورود حبل المتین آزاد شد ولی طولی نكشید كه عین الدوله نیز به اصل خویش بازگشت و ورود روزنامة نو بنیاد«چهره نما» كه به فارسی در مصر چاپ می شد، به ایران ممنوع شد. نتیجة اجتناب ناپذیر شیوة اداره خودكامه و خود محور امور مملكتی، بحران همه جانبه و به خصوص بحران ریشه دار و مزمن اقتصادی بود.

نه فقط اقتصاد ایران در آن سالها اقتصادی بود به واقع ورشكسته و بی حال و بی رمق، بلكه از آن مهمتر نظام و اندیشه سیاسی و  ارزش گزاری ملی هم  به گونه ای بود  كه بیشتر مبلغ دلالی و دلال مسلكی بود و تولید را بر نمی تابید. به نظر من علت این امر نیز مثل بسیاری دیگر از مصائب و بیماری های اجتماعی و اقتصادی ما به حاكمیت نظام خودكامه بر می گشت. در نظامی كه قانونش قانون گریزی باشد جان و مال در معرض تهاجم دائمی هستند و « معقولانه » است كه مال هم عمدتا « منقول» باشد تا در صورت نیاز بتوان آن را مخفی كرد و از دسترس عاملان استبداد حفظ نمود. اگرچه تردیدی نیست كه عوامل خارجی نیز در توسعه نایافتگی اقتصادی جامعة ما به قدر خویش مقصر بوده اند ولی عامل اصلی و اساسی همین نظام سیاسی بود كه به زیر ساخت های اقتصادی اجازه شكوفائی نمی داد. اقتصاد چه در ایران و چه در هر كجای دیگر بدون تولید نمی توانست           (و نمی تواند)  به شكوفائی برسد و این نیز مقوله پیچیده ای نیست. مشكلات اقتصادی اگرچه جامعه را به فقر   می برد ولی در عین حال برای مستبدان حاكم هم این پی آمد را داشت كه دیگر نمی توانستند ارگان ها ی حفظ حاكمیت خویش را آماده و گوش به زنگ  نگاه دارند. از سوئی مردم به اصطلاح جری ترشده بودند و از سوی دیگر، سرباز و ارتشی نبود و یا امكانات كافی برای مقابله ( در واقع سركوب ) نداشت. اگرچه گاه می شنویم و   می خوانیم كه مشروطیت پس از به چوب بستن تاجران قند آغاز شد ولی این روایت كمی مسائل را زیادی ساده می كند. این بزرگواران آن گونه سخن می گویند كه انگار  اولین بار بود كه كسی را در ایران به چوب می بستند! اگر این راویت درست باشد، چوب بستن تاجران قند از قتل ناجوانمردانه امیر كبیر مهم تر نبود ولی قتل امیر را جامعة ایرانی ما در اواسط قرن نوزدهم بر تافت و حتی اجازه داد كه قاتل او نزدیك به 50 سال بر مملكت حكمرانی مطلقه داشته باشد و به واقع فعال مایشاء جان و مال مردم باشد.

پاسخ استبداد ناصرالدین شاهی به بحران اقتصادی ، نوعی برنامة « تعدیل اقتصادی» بود كه به صورت             « خصوصی سازی بدوی» و « استقراض خارجی» جلوه گر شد. از سوئی دولت به فروش زمین های خالصه دست زد و از سوی دیگر امین السلطان كه برای مدت طولانی همه كاره آن حكومت بود از هركه  می توانست مبلغی قرض گرفت و همین سیاست را به عصر مظفرالدین شاه نیز دنبال كرد كه به آن خواهیم رسید. این كه دقیقا با آن منابع چه كردند به گفتار كنونی ما چندان مربوط نیست ولی این نكته بدیهی را می توان گفت كه آن پولها برای بهبود وضعیت اقتصادی به مصرف نرسید. در نتیجة «خصوصی سازی » زمین به عصر ناصرالدین شاه و جانشین اش،‌ برای اولین بار در تاریخ معاصر ایران طبقه زمین داری  شكل گرفت كه  بر خلاف  گذشته، زمین را مثل هر متاع دیگری در بازار خریده بود، و مالكیت و یا تصرفش بر زمین دیگر مدیون « عطایای ملوكانه » نبود. قدرت های استعماری هم در همة طول قرن كوشیدند كه « سیاست های دروازه باز » را بر اقتصاد ایران تحمیل نمایند. پی آمد تداوم این سیاست نیز پدیدار شدن نوعی « بورژوازی تجارتی » بود كه عمدتا به دلالی اشتغال داشت و درتوزیع فرآورده ها فعالیت می كرد. برای مثال ، از انگلیس منسوجات وارد می كرد و به عوض تریاك ایران را به چین می فرستاد ویا به اروپا وامریكا قالی صادر می كرد. این دو طبقه ولی با مشكل كوچكی روبرو بودند . نظام سیاسی به همان روال گذشته ادامه داشت و در آن نظام نیز به تجربه تاریخ مال و جان  از تعرضات سلطان و حكام در امان نبود و از آن مهمتر دادگاه ومحضری هم برای تظلم خواهی وجود نداشت. این دو گروه یا طبقه علاقمند وامیدوار بودند كه به طریق صلح آمیز استبداد آسیائی راكه در شخص شاه تجلی می یافت به استبداد طبقاتی تبدیل كنند. ولی شاه و بخش قابل ملاحظه ای از گردانندگان بوروكراسی نمی خواستند كه به صورت آلت فعل بورژوازی و یا زمین داران در بیایند. مماشات مجلس اول بخوبی نشان می دهد كه هم بورژوازی و هم زمین داران از چنین تركیبی راضی بودند و به همین دلیل هم بود همین كه كوچكترین اظهار همراهی از سوی شاه مستبد قاجار می شد، اغلب بدون توجه به خرابكاری های دائمی اش، در تمجید و تملق گوئی از شاه با یكدیگر به رقابت و مسابقه  می پرداختند. ولی استبداد لجام گسیختة محمدعلی شاهی به این « مصالحة طبقاتی»  رضایت نمی داد. « امیر بهادر» شمشیر حمایت از استبداد را از رو می بست. شیخ نوری همان شمشیر را در غلاف حمایت از اسلام عرضه می كرد.[13] و ناصرالملك اكسفورد دیده هم به نوبه با حربة « تجدد طلبی» و با ادعای    « درس خواندگی » به میدان آمد ولی عملا حامی و طرفدار همان سرانجام شد. در نتیجة مشروطه، حاكمیت مطلقه شاه با حاكمیت مطلق مردم جایگزین نشد بلكه شاه به عنوان نمود شخصی شدة استبداد آسیائی با بخشی از رقبای خود به توافق رسید. با لغو تیول و پذیرش شماری از محدودیت های دیگر، شاه گذشته خویش را برای فروش عرضه كرد ولی رهبران نهضت مشروطه طلبی بر سرمردم معامله كردند و با دلالی بورژوازی تجاری سرانجام، آینده نهضت مشروطه خواهی را به گذشته استبداد در ایران فروختند. به این ترتیب هم خودشان به آب و نانی رسیدند و آنچه را كه عمدتا به زور سر نیزه از دیگران چاپیده بودند به صورت قانونی وحلال در آوردند. موقعیت شاه اگرچه كمی تضعیف شد ولی دگرگون نشد. نیروهای خارجی به ویژه روس و انگلیس نیز در این ماجرا بی تقصیر نبوده اند. این كه ادوارد گری در تلگرافی نوشت « ما بكلی بر خلاف هر نوع اقدامی هستیم كه شكل مداخله در امور داخلی ایران را دارا باشد» یك دروغ دیپلماتیكی بیش نبود چرا كه گری نمی توانست از سوئی چنین سیاستی را تعقیب كند و و از سوی دیگر با عقاید مارلینگ وزیر مختارش در تهران « موافقت تام » داشته باشد[14]. مارلینگ بدون اینكه سخنش ابهامی داشته باشد در گزارشی به گری نوشت  « بعداز ظهر به ملاقات وزیر مختار روس رفته و مدتی در خصوص اوضاع به مذاكره پرداختیم و چنین دانستیم كه فعلا نگاهداری شاه در سریر سلطنت خیلی بجا و مهم شمرده می شود » وكمی بعد در همان گزارش افزود،‌ « بنابراین چیزی كه اكنون اهمیت خواهد داشت نگاهداری شاه است »[15]. درعین حال همتای روسی او درملاقاتی دیگر طلب كرد تا وزرای خارجه دو كشور به وزیر خارجة دولت ایران رسما  اطلاع دهند كه « دولتین ملزم به برقراری سلسلة حالیه بوده و در صورتیكه حفظ شاه به قوة قهریه لازم آید این كار را حاضرند بكنند » [16]. پس در كنار حامیان نظام قبلی ، دو سفارتخانة پر نفوذ هم به حفظ شاه كمر همت بسته بودند[17]. به دو نكته دیگر هم اشاره كنم. مجلس كه به كوچكترین « اظهار همراهی » شاه سر از پا نمی شناخت و  عامه مردم نیز كه  « زیاده از اندازه به مشروطیت خود » اعتماد داشتند[18]. اعتمادی كه اگرچه از نظر نظری كاملا درست و بجا بود ولی توجیه عملی نداشت.  به اعتقاد من، وارسیدن  علل شكست نهضت مشروطیت تنها با وارسیدن  بی غرضانة این جنبه ها امكان پذیر است.

با این همه، در اغلب بررسی هائی كه از نهضت مشروطه در دست داریم، از ساختار اقتصادی بطور كلی و از علل اجتماعی - اقتصادی حوادثی كه بررسی می كنند نشانه ای نیست. در بیشتر موارد، روشن نیست و روشن نمی شود كه آنچه كه اتفاق می افتد، چرا اتفاق می افتد؟ چه نیروهائی در درون جامعه ایران و چه عناصر و نیروهائی در بیرون از جامعة ایرانی خواهان و خواستار چنین دگرگونی هائی هستند و چرا؟ یا همه چیز زیر سر خارجیان است ویا این كه هر چه هست و نیست، تقصیر خود ماست.[19]

در یك نوشته كوتاه، نمی توان همه این بررسی ها و نوشته ها را وارسید. ولی اجازه بدهید برای روشن شدن گوشه های از سوء مدیریت اقتصادی در سالهای پیش از مشروطه نمونه ای به دست بدهم. شاه مستبد قاجار و امین السلطان كه صدراعظم بود با فعالیت های مستمر ارفع الدوله، وزیر مختار ایران در مسكو برای تامین مالی سفر شاه به اروپا از روسیه وام می گیرند. به حزئیات نمی پردازم و سر شرایط تحمیلی آن نیز چندان مكث نمی كنم فقط به اشاره می گویم كه دولت ایران تا بازپرداخت اصل و فرع این وام، حق نداشت بدون اجازه روسیه از دیگری وام بگیرد و بعلاوه برای ده سال نیز حق ساختن راه آهن نداشت و تنها دولت روسیه تزاری می توانست با شرایط خاص در ایران راه آهن بسازد. مذاكرات محرمانه برای دریافت این وام 22 میلیون روبلی نزدیك به یك سال طول كشید و همین كه خبر موافقت روسها به گوش شاه بی خبر قاجار رسید در بالای گزارش ارفع الدوله نوشت «هزارتومان انعام عجالتا به ارفع الدوله بدهید»[20]. هم شاه خرسند بود و هم نخست وزیر و هم وزیر مختار. ولی بنگرید كه روزنامه های روسیه در این خصوص چه نوشته بودند. روزنامة ایسكی لیستویك كه در تفلیس چاپ می شد در 27 فوریه 1900 نوشت، « شروط این وام ایران را از نظر اقتصادی بكلی وابسته و محتاج روسیه نموده است»[21]. چند هفته پس از آن، شاه و همراهان به مسافرت اروپا می روند. به زیاده خرجی ها معمول این گونه مسافرت ها نمی پردازم. زندگی اقتصادی مملكت را به گرو می گذارند و به اروپا می روند ولی نگاه كنید به گوشه ای از لیست خرید مظفرالدین شاه از اروپا:

- ماشین الكتریكی بستنی سازی.

- دیگ برقی غذاپزی برای طبخ حضوری.

- استخدام آشپز فرانسوی زن و مرد.

- خرید اسباب عكاسی، برای مثال، دوربین عكاسی رنگی كه به قول شاه «دوربینی كه عكس همه رنگ بیندازد».

- چهار دستگاه تلفن كه «تا صد فرسنگ حرف بزند».

- صد شیشه اودكلن.

- ساعت طلا

- یك صندوق تفنگ شكاری[22]

گذشته از این خاصه خرجی ها، با پادوئی حكیم الملك با روزنامه های پاریسی قرارداد بستند كه تا مدتها پس از سفر در بارة اعلیحضرت قلم فرسائی كنند و«یكصد و بیست هزار فرانك» بگیرند كه دو هزار فرانك نقد دادند و سر پرداخت بقیه دبه در آوردند كه كار به محاكمه و درخواست احضار شاه به دادگاه كشیده شد كه با پا درمیانی نظرآقا، وزیر مختار ایران در پاریس، موضوع فیصله یافت[23] روزنامة ماتن نیز به سفارش سفارت ایران در بارة شاه قاجار قلم فرسائی كرد و بعد دوازده هزار فرانك بستانكار شد و او نیز به دادگاه پاریس شكایت كردكه به درخواست احضار شاه به دادگاه كشید. شاه كه بدهی خود را قبول داشت در حاشیة تلگراف وزیر مختارش به امین السلطان نوشت«این دوازده هزار فرانك قابل نیست. بدهیدو برات صادر كنید» كه چنین كردندو این بدهی نیز پرداخت شد.[24]طولی نكشید كه وسوسة سفر دیگری پیش آمد. خزانة دولت خالی و ملت پریشان، راهی غیر از استفراض  وجود نداشت. با مقررات دست و پا گیر وام قبلی، در این جا روشن بود كه باید از روسیه وام گرفت . قرارداد گمرگی را به سود روسیه تغییر دادند  و ده میلیون روبل وام گرفتند. امتیازات و گشاده دستی های دیگری نیز كردند كه از آن در  می گذرم. در طول این سفر بود كه قرارداد نفت دارسی را امضاء كردند. به امین السلطان ده هزار لیره رشوه رسید و مشیرالدوله و مهندس الممالك هم هر كدام 5 هزار لیره توانگر تر شدند[25]. در این سفر نیز شاه و رجال كم شعور ایران هم چنان اسباب بازی خریدند. كمی بعد شاه به مشیرالدوله دستور داد از ارفع الدوله بخواهد كه «دو جفت از گوسفندهای مصر كه شاخ ندارند، نر وماده خریده بفرستد»[26]

به عبارت دیگر، می خواهم بر این نكته تاكید كرده باشم كه بر خلاف دیدگاهی كه اغلب بیان می شود، نه آغاز نهضت مشروطه چوب زدن فلان تاجر قندفروش تهرانی بود و نه از این ادعا بی پایه تر، پیدایش و تداومش به سفارت فخیمة انگلیس مربوط می شد. با این همه، آگاه هستم كه دیدگاهی مسئولیت گریز نه فقط مصائب جامعه، كه حتی نهضتی چون مشروطیت را نیز دست پخت دیگران می داند، چون در پیوند با هیچ رخ دادی نمی تواند و نمی خواهد مسئولیت خویش را به رسمیت شناخته و به گردن بگیرد. 

با این شیوة مملكت داری، وقتی اولین موج اعتراضی شروع شد و ظل السلطان از اوضاع اصفهان به تهران گزارش فرستاد، شاه به صدارعظمش نوشت:

«كاغذ ظل السلطان را كه به شمانوشته است از سر تا به آخر ملاحظه كردم. صحیح عرض كرده است و ما خودمان در این خیال هستیم و بودیم. منتها این بود كه نخواستیم به بعضی ملاحظات سخت بشویم. خواستیم قدری به ملاطفت و مرحمت با مردم راه برویم. حالا كه ملاحظه می كنبم این عمل ثمر ندارد، البته ما هم به تكالیف سلطنتی خودمان انشاءالله حركت می كنیم و دماغ اشخاص بی معنی را خواهیم مالاند كه همه تكلیف خود را خوب بدانند"[27]

جریان «دماغ مالاندن» ملوكانه را می دانیم. قرارا به اطلاع شاه بی خبر قاجار رسانیدند كه چه نشسته ای كه خانه از پای بست ویران است و بهتر است به جای دماغ مالاندن، تاج و تخت خود را در یابد كه او نیز چنین كرد و «فرمان مشروطیت» صادر شد كه با همة كمبودها، می رفت تا حاكمیت قاجارها را خوش عاقبت كند ولی جانشین بی قابلیت مظفرالدین شاه، محمد علی شاه كه بر آمده و پرورش یافتة در فرهنگی استبداد سالار و خودكامه بود، راه دیگری در پیش گرفت كه اگرچه برای  مشروطیت نوپای بسیار گران تمام شد ولی به عزل خود او نیز انجامید. مداخلات بی رویة شماری از رهبران مشروطه، خرابكاری های دائمی محمد علی شاه و دیگر قدرتمندان استبداد طلب، خمیر مایة مشروطیت را موریانه وار از درون به دندان كشید و شرایطی فراهم آمد كه دیگر به سادگی روشن نبود كه مستبد كیست و مشروطه خواه كی؟ شماری از صادق ترین و پر شورترین متفكران مشروطه در قتلگاه باغشاه به ناجوانمردی وبا دنائت طبع مستبدین به خاك افتادند و شماری دیگر، از جمله استاد دهخدا ، از وطن دربدر شدند. مشروطه پس از فتح تهران، اگرچه قرار بود دنبالة همان حركت قبلی باشد ولی با آن تفاوتی كیفی داشت. شماری از گردانندگان استبداد آسیائی كه تا به همین اواخر به جان نثاری برای محمد علی شاه مستبد افتخار می كردند به ناگهان به صورت رهبران موج دوم مشروطه در آمدند و در دولت های مشروطة به قدرت رسیدند. «مشروطه» طلبان نوكیسه به مشروطه خود رسیده بودندو پس آن گاه با توطئة مشترك سفارتین روس و انگلیس و همدستی دولت «مشروطه» ، سردار و سالار ملی به تهران احضار شدند تا در جنایت پارك اتابك و در پوشش كاذب « حفظ نظم عمومی» خلع سلاح شوند[28]. وقتی نهضت مشروطیت، ابزار اعمال قدرت را از دست داد، فرایند از درون تهی شدنش سرعت گرفت و به جائی رسید كه مدتی بعد به دست موسس سلسلة پهلوی، تضاد مضمون و شكل حكومت به نفع بازگشت به شكل« مدرن تری» از استبداد آسیائی رضا شاهی تكمیل شد.

با همة این تفاصیل،  باتوجه به مختصات تاریخی، فرهنگی واجتماعی ایران در سالهای اولیه قرن بیستم و با همة ضعف ها و كمبود ها، نهضت مشروطه جهشی سترگ در سمت و سوی درستی بود و احتمال جدی وجود داشت كه هم سلسلة قاجار خوش عاقبت بشود و هم مملكت از آن پس روی خوش ببیند. آنچه این جهش را با شكست روبرو ساخت، نه تنها خرابكاری مستبدان و گذشته پرستان بلكه بی درایتی و محافظه كاری توجیه ناپذیر رهبران نهصت بود. مستبدان به اغتشاش و عدم امنیت دامن می زدند و رهبران، در برخورد به این اغتشاسات، هراسناك از مردم، راه مماشات با استبداد در پیش گرفتند.  آینده مشروطه با گذشتة استبداد درایران معامله شد و مشروطه طلبان، سرانجام بازی را به خودكامگی محمدعلی شاه باختند. پس از انهدام مجلس، برای چند صباحی، دور، دور خودكامگان شد. اگرچه محققانی از سر مسئولیت گریزی تاریخی، آن نهضت عظیم را دست پخت سفارت فخیمه انگلیس خوانده اند[29]و اگرچه دیگران، گناه شكست را به گردن دو تا ونصفی عناصر «افراطی» انداختند[30] ولی بحرانی كه آغازگر نهضت مشروطه شد، همانطور كه پیشتر دیده ایم، ریشه دار تر از این ساده انگاری ها بود. طولی نكشید كه مشروطه طلبی ی  زخمی، این بار با سلاح به مبارزه بر خاست و سیر جریانات می رفت تا ایران را در ابتدای قرن بیستم خوش عاقبت كند. این بار، در كنار هزار و یك مصیبت دیگر،‌  به مشروطه رسیده ها كه به دستور مستقیم سفارتین روس و انگلیس عمل می كردند[31] بافراخواندن رهبران نهضت مسلحانه به تهران و سپس یورش به آنان در پارك اتابك، مشروطیت را به بی راهه كشاندند و سرانجام، مدتی بعد، با قدرت گرفتن رضاخان، حلوای ختمش را هم نوش كردند. برای 50 سال بعد، ایران بر روی كاغذ مشروطه ودرواقعیت زندگی با شكل و شیوه ای متفاوت، در گوهرهمان خودكامگی آسیائی عصر صفویان باقی ماند.

اگر پس از انهدام مجلس و در دور دوم نهضت مشروطیت،  ستارخان، سردار ملی، مدافع پرشور نهضت در    عرصه های رزمی بود، در عرصه های نظری، گمان نمی كنم نهضت مشروطیت مدافعی پرتوان و پرشورتر از علی اكبر دهخدا داشت. پس، داستانش را می شنویم.

      - درانكارخودكامگی: دهخدا و مشروطه:

نوشته های دهخدا، چه مقاله ها و سرمقاله های صور اسرافیل و چه آن چه تحت عنوان «چرندپرند» در همان نشریه و نشریات دیگر می نوشت، هر كدام بیانیه ای جان دار و پرتوان در دفاع از آزادی، قانون مندی، مدنیت، حق طلبی و در انكار خودكامگی اند. رد و نشان از اندیشه مندی می دهند كه برای ایران آن دوره، كمی زیادی و بسیاری زود بود. در این نوشته ها، با نویسنده ای همه فن حریف روبرو هسیتم. نه فقط اقتصاد دانی پردانش بود[32]بلكه شكل و شمایل جامعه شناسی زبردست هم از خلال این نوشته ها رویت شدنی است. هم به فقر گسترده در ایران می پردازد و هم وضعیت فرودست زنان را به باد انتقاد كوبنده می گیرد، آن هم درعصرو  زمانه ای كه رهبران مشروطه اش، زنان را همانند دیوانگان و ورشكستگان به تقصیر از حق و حقوق اجتماعی محروم كرده بودند[33]. هم درس تاریخ می دهد و هم معلم تراز اول سیاست است. هم دین و آئین جامعه را خوب       می شناسد و هم دنیا پرستان دین فروش را رسوا می كند. یک قرن از آن تاریخ گذشته است ولی بسیاری از نكته سنجی های دهخدا هم چنان بدیع و نو برند. در جامعه ای كه مردم فاقد هر گونه حقوقی بودند، دهخدا از كرامت انسانی سخن می گفت . در وضعیتی كه هر جوجه مستبد كودنی خود را قانون می دانست، دهخدا از برابری همگانی حرف  می زد[34]. و در جامعه ای كه «روشنفكر اكسفورد درس خوانده اش» معتقد بودكه « امروز تقاضای مجلس مبعوثان و اصرار در ایجاد قانون مساوات و دم زدن از حریت و عدالت كامله ..... در ایران همان حكایت تازیانه زدن و ران شتر طپانیدن است.... این حرفها... به عقیده بنده در ایران امروز مایة هرج و مرج و خرابی و ذلت و عدم امنیت و هزاران مفاسد دیگر خواهد شد »[35]، دهخدا می گفت، «بی تحصیل این حق [ آزادی] انسان از درجة انسانیت تنزل كرده از لوازم اساسة آقائی بزرگان و در ردیف مبل و اسب و استر رئوسای دنیاست»[36]

اگرچه خواستار آزادی بی حد وحصر بود ولی از توجه به مسئولیت اجتماعی غفلت نمی كرد. برای این كه جامعه صاحب حق باشد، دهخدا اجزای آن جامعه را آزاد و دارای حق می خواست. دلیلش هم روشن است و بی ابهام. چون نیك دریافته بود «بی تحصیل این حق [ آزادی] انسان مسلوب الاختیار و از آن رودراعمال صادرة خود مورد تقبیح و تحسین نتواند شد». از آن گذشته، بدون آزادی، «توسعة افكار و ترقی جسمانی و عقلانی انسان ممتنع است».[37] و ضرورت «توسعه افكار» هم تفسیر بردار نیست، چون، «انسان در ظلمت شب و تنهائی ضعیف تر و بیمش بیشتر و برای اعتقاد به خرافات قابل تر است»[38]. تعجبی ندارد كه در چنین وضعی، «امروز بعد از هزار و سیصد سال پدربرپدر مسلمان بودن باز دویست و نود ونه هزار از سیصد هزار جمعیت تهران از معركه گیرها شكر پنیر افسون كرده از روی اعتقاد می خرند» و «شب جهارشنبه مهمان به خانه  نمی پذیرند» و «سقاخانة نوروزخان را بتكده اسلامی و زیارتگاه مقدس خود می سازند» و آن چه كه «پشت مسلمین را خم كرده و آنها را از تمام پیشرفت های علمی واخلاقی و دینی بازداشته است» نیز، به گمان دهخدا، همین هاست[39].

اگر تجدد را «طرز  جدیدی از تفكر و نگرشی تازه به جهان» تعریف كنیم، دهخدا، بی تردید،  سرآمد تجدد طلبان است. در فرهنگی كه «زبان سرخ، سر سبز می دهد بر باد» ویا  « خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو» دهخدا نه فقط از «تهدیدو هلاك بیم و خوفی» ندارد بلكه «به زندگی بدون حریت و مساوات و شرف واقعی» وقعی نمی گذارد. در جامعه ای كه هر قداره بندكوتاه عقلی می كوشد با سراسری و ملی كردن ترس، همگان را بترساند و شمار قابل توجهی را هم می ترساند، دهخدا «بجز ذات پروردگار و احكام الهیه وقوانین ملكیه از احدی» واهمه ندارد[40]. و به تجربه زندگی اش می دانیم كه دهخدا كسی نیست كه فقط شعار بدهد. تجربه زندگی و همة نوشته هایش جه درایران و چه در تبعید، شواهد این رشادت و این یگانگی گفتار و كردارند. نه از كسی می ترسد و نه به كسی رشوه می دهد. وقتی مستبدین از دهخدا آئینه ای می سازند برای دیدن چهره كریه خویش در آن و می كوشند حالا كه به تهدیدو زور نشد، به رشوتی دهان دهخدا را ببندند، دخوی نابغه هشدار می دهد كه «پلتیك حضرت والا نگرفت» بهتر است «آدم خودتان را بشناسید و بی گدار به آب نزنید»[41]. و یا زمانی كه مستبدین به قانون مندی تظاهر می كنند و دهخدا را برای محاكمه به مجلس فرا می خوانند، نائب رئیس همان مجلس ناچار می شود كه پس از پایان «محاكمه» و برائت دهخدا، او را از دری دیگر به خانه بفرستد چون مجریان بكن و نپرس خودكامگان، تپانچه  به كمربر درگاه دیگر در كمین او بودند[42]. ولی دهخدا، همان گونه كه خودش می گفت،  «بجز ذات پروردگار» از احدی واهمه نداشت. در وضعیتی كه كمتر كسی انتقاد پذیری دارد و اكثریت قریب به اتفاق، «انتقاد» را توهین غیر قابل بخششی می  دانند- دردمندانه، حتی به زمانة كنونی نیز -  دهخدا «به فریاد بلند» از همگان می خواهد «اگر خدای نخواسته از ما نسبت به وطن خلافی مشاهده فرمایند مارا متنبه نموده از راه كج باز دارند»[43].

اگرچه سلطان تاجدارش كه «سایة یزدان» هم نامیده می شد و «قبلة عالم » نیز بود ترجیح می داد نوكر روس باشد تا پاسخگوی به وكیل مجلس و نخست وزیر قبل و بعد از مشروطه اش، برسر مردم ادعای سخیف «گران فروشی» داشت[44]ولی دهخدا از  «كنترات طبیعی» حرف می زد كه «اسمش را حقوق آدم گذاشته اند»[45]. وقتی مستبدی به نوشته ای در صوراسرافیل این گونه اعتراض    می كند كه  «در هیچ روزنامة آزادی گفتگوئی از شخص بنده نباید بكنند» دهخدا به طعنه می نویسد كه  «معنی این عبارت بكلی بر ما مجهول است». و بعلاوه براساس «قوانین تمدن عصر جدید» نیز هیچ وقت و درهیچ جای دنیا «وزرای مسئول از حوزه ی بشریت خارج نیستند كه نتوان دراعمالشان انتقادكرد». وقتی همان مستبد انتقاد را «اعتراض» به خویش می خواند دهخدا به صورت یك معلم كاركشته به پاسخ گوئی بر می آید كه اولا «لفظ اعتراض را كه قدری تند است بهcritique و انتقاد مبادله فرموده» در ضمن بفرمایند قدری از «روزنامة طیمس» را برایشان ترجمه كنند تا مشاهده كنند كه «ملت نه فقط بر حضرت والا بلكه بر همان وكلای محترم ووزرای دولت و همان مبادی عالیه كه نمی دانیم معنی اش چیست، قانونا حق اعتراض دارند»[46].

از همان ابتدای كار، دهخدا از حق و حقوق مردم آغاز می كند. حق و حقوق فردی را به ذات احتماعی انسان پیوند می زند. «تكلیف» را در كنار «اختیار» و  «اختیار» را همراه  «تكلیف» طالب است. چون می داند «تكلیف» در شرایطی كه  «اختیاری» نباشد، نام دیگرش بردگی است. به همان نحوی كه  «اختبار» بدون تكلیف نیز همان خودكامگی دیر آشنای خودمان است. به گفتة دهخدا «در هیئت وجود موالید ثلاثه » هم تمام «به تكالیف خود عمل می كنند و هم از اختیارات خودصرف نظر نمی نمایند». اگرچه «میمون های استرالی » كلبة خود را خود اداره می كنند ولی «یك مشت مردم بدبخت ایران برای این كه آدم باشند و استیفای حقوق آدمیت كنند منتظرند مجددا جبرئیل از آسمان نازل شود. فلان مجتهد اجازه بدهد و فلان پادشاه امضاء نماید».

چرا این چنین است؟

پاسخ دهخدا سرراست است و تفسیر بردار هم نیست. «برای این كه ملت ایران به انقیاد كوركورانة آقا، میرزا، كدخدا، آخوند و ابه باشی عادت كرده اند»[47]. البته «عادت به تعبد» همزاد دیگری نیز دارد و آن «جهل» است. و چه قدر زیبا می نویسد كه «جهل» را در مقابل«علم» می گذارد و «زور» را در برابر «حق» و  «اوهام» را در مقابل «حقایق» و آن وقت بدیهی است كه در میان چنین معجونی«سلطنت موهبتی» می شود «الهی»[48]. و الی، آدمیزاد اگر یك ذره شعور داشته باشد، می داند«خداوند تبارك وتعالی، هر جنس مخلوق كه ساخت همه را یكطرح و یكنواخت ساخت. مثلا انسان ساخت همه را یكطرح و یكنواخت ساخت»[49]. از آن گذشته، «افراد بشر در زندگی به كمك یكدیگر محتاجند». جذب ملائم و دفع منافر «قوت» می خواهد و قوت نیز«بی جمعیت» حاصل        نمی شود[50]. و اما،  «جمعیت» بدون مساوات و برابری نیز نه فقط «قوت» نمی آورد بلكه زمینه ساز فرهنگی شبان رمگی می شود كه  «جمّی عفیر» از فهم بدیهیات قاصرند و به  «تحریك یك نفر مغرض و نسبت یك كلمه خلاف» برای ضدیت با هر آن كسی كه بخواهد «مسلمیات دنیای دانا و عالم را درمملكتی مثل ایران كه هنوز یك باب مدرسة عالی ندارد» بگوید و بنویسد «تا همه جا همراه و حاضر می باشند»[51]. به همین ضرورت بود كه وقتی دهخدا آدمی به میدان جانبازی در آمد، در تكمیل معنی مشروطیت و حمایت مجلس شورای ملی و معاونت روستائیان وضعفا و فقرا ومظلومین «آقا و نوكر و رئیس و مرئوس پیر و مرید را» در نظر عطوفت الهی     « یكسان و مساوی دید». طبیعی است  كه با این نگرش، به اجبار«رعایت بزرگی بزرگان وآقائی روسا و ولینعمتی سران و سروران را نكرده» درد را هر جا دید با بیانی صریح و روشن گفت و  علاج را نیز قدری كه وقت اجازه   می داد و اوضاع مملكتی اقتضاء می كرد، بیان نمود. و این هم بدیهی بود كه «خیانت پیشگان ملك» چنین قلمی را آزاد نخواهند گذاشت[52]. و دیدیم كه نگذاشتند. ولی، دهخدا، به تجربة زندگی اش بیدی نبود كه به این بادها بلرزد.

از سوئی به طعنه می نویسد« آدمیزاد گفته اند كه چیز بفهمد، اگرنه می گفتند حیوان»[53]، پس برای انسان بودن و انسان ماندن خرد و حاكمیت عقل لازم است. در جای دیگر می نویسد، انسان « فقط بعد از به دست آوردن آزادی می تواند خود را آدم شمرده اعمال و افعال خود را نسبت به خود داده»، خود را به بالاترین رتبة وجود برساند[54]. ضرورت عقل و خرد هم كه تفسیر بردار نیست. و آن وقت، وقتی عقل و خرد با آزادی از سوئی و مساوات از سوی دیگر در هم آمیزد، نتیجه اش، بی گمان، متكامل ترین شكل جامعه ای انسانی است. می توان، آن را جامعة مدنی نیز خواند. وهمة  اینها از جمله مباحثی است كه این «دخوی نابغه» در بیش از 90 سال پیش در جامعة عهد دقیانوسی ایران مطرح می كند!

در موارد مكرر و با ذكر نمونه های بیشمار بر ضرورت عقل و خردتاكید می كندو این تاكید چیزی نیست غیر از این كه دهخدا به راستی پاشنة آشیل عقب ماندگی فرهنگی را دریافته است. «عامی اضعف از عالم و از آن رو به پذیرائی اوهام مستعد ترمی باشد» و باز در جای دیگر تاكید می كند كه در دورة جهل علل و اسباب ناتوانی انسان به حد كمال، «و هراس او به نهایت ومناسبترین مواقع برای خروج انسان از خط حقیقت است». وقتی انسان از خط حقیقت خارج شد، روشن است همه چیز قوی می شود و انسان ضعیف، همه چیز غالب می شود و انسان مغلوب.   « همه مهاجمند و انسان قوة دفاع ندارد». وقتی عدم مساوات هم باشد و اختیار نباشد، همین انسان مغلوب جمع نمی شود ووقتی جمع نشد،« انسان در ظلمت شب و تنهائی ضعیفتر و بیمش بیشتر و برای اعتقاد به خرافات قابل تر است». و به همین سبب است كه این گونه آدمیان را به طفل و دیوانه تشبیه می كند كه «ضعفشان بیشتر و برای هراس و بیم و قبولی هر باطلی حاضرترند»[55]. ولی انسان، به قول دهخدا «مدنی الطبع» است[56] و به همین خاطر «ترقی سیر بشری از هرمرتبة عالی و مقام منیع ممكن است و امتناع عقلی ندارد»[57]ولی «میكروبهای ابدان بشری»[58] انواع تدابیر و ترفندها را بكار می برند تا انسان با این حقیقت بیگانه بماند در حالیكه «برای ترقی بشری بهمه مدارج كمالیه او هیچ مانعی در عالم خلقت نیست» . نه فقط تمام آلات و اسباب كمال و ترقی در انسان موجود است بلكه «میل به تكمیل نفس در تمام افراد این هیئت طبیعی است»[59]         

علاوه بر آن چه تاكنون گفته ایم، لازمه این كار، یعنی رسیدن به كمال«فقط واگذاردن انسان» است به خود او، و همین « برای پیروی طریق ترقی خود و یافتن راه كمال نفس كافی است». واما، مزایای واگذاردن انسان به خود ، یعنی آزادی، در چیست؟ پاسخ دهخدا به راستی خواندنی است. نه فقط«تمیز شخصیت انسان» امكان پذیر خواهد شد بلكه «بلكه بی تحصیل این حق [آزادی]» مسئولیت پذیری هم نیست. چون همانطور كه پیشتر دیدیم، در نبود آزادی «اعمال و افعال هیچ كس اعمال و افعال شخصی او نخواهد بود». علاوه بر شناسائی نفس، توسعة «افكار و ترقی جسمانی و عقلانی انسان» ممكن خواهد شد. و اما این «واگذاردن انسان به خود او» مگر به قول آن كج اندیش هم دورة دهخدا، «مایة هرج ومرج و خرابی وذلت و عدم امنیت و هزاران مفاسد دیگر» نخواهد شد؟[60] در پاسخ به این پرسش است كه گوهر نگرش دهخدا به شكوفه می نشیند. برخلاف دیدگاه آن ا ستبداد چی درس خوانده، به قول دهخدا «سرحد این رفتار دلخواه تنها آزادی دیگران است» یعنی، سرحد این آزادی «تا آن جا منبسط می شود كه به آزادی دیگران صدمه ای نرساند. حدود آزادی هر فرد هیئت دیوار حق آزادی فرد دیگر است». به عبارت د یگر، هرج و مرج بی هرج و مرج، چون هر آن چه كه نشانة تصرف و غصب حقوق و آزادی دیگران نباشد «از لوازم انسانیت و فاعل مختار بودن من است» و به همان درجه از اهمیت « هیچ ملاذالاسلام و پادشاه دین پناهی حق دخالت در آن نخواهد داشت»[61]. اگركسی در یك صحرای وسیعی دور از مردم زندگی كند، تكلیفی به هیج كس و حقی از هیچ كس ندارد. شب تا صبح می تواند فریاد بزند. پی هیچ كاری نرود. لباس نپوشد چون كس دیگری با او نیست. برای اوهم حقی متصور     نمی شود ولی وقتی كسی در اجتماع زندگی می كند، به قول دهخدا، «ناچار شب ها سكوت می كنم برای این كه رفیقم مائل به خواب است. برهنه نمی مانم برای این كه خلاف ادب است. مال رفیقم را نمی دزدم برای این كه نمی خواهم مالم را بدزدند. كار   می كنم برای این كه می دانم در هیئت انجمن بیكار و مفت خور دو كلمة مترادف است».  و اما در وضعیتی كه نه علم و خرد باشد و نه آزادی و نه مساوات، «یك برزگر حاصل یك سال زحمت خودرا حق ثابت ارباب می داند» و یك رئیس الوزراء « تمام یك ملت را بندة هوی و هوس شخصی و ثروت یك مملكت را سرمایة شهوترانی خود قرار می دهد» و یك نفر متدین مسئله دان «گرفتن شپش پیراهنش را به قضا و قدر حواله  می نماید»[62] .

ولی دهخدا جامعه ای می خواهد كه در آن شبان رمگی نباشد، یعنی مردم، قوای دماغیه خود را از فكر عاطل نگذاشته باشند و به پذیرائی هر چه می شنوند بدون به كار انداختن قوة عاقلة خود،  اكتفاء نكنند و از آن مهمتر غور كنند كه «عقل و علم و دانائی و تدبر دیگران برای شخص، حتی در مراتب عالیه حجت نیست» و هر فردی «بنفسه باید در تمیز حق از باطل و صدق از كذب تامل و تفكر كند»[63].  باا این همه می داند كه یكی از مصائب ریشه دار ایرانی، فراوانی «پیغمبران دروغی، امامان جعلی و نواب كاذبه» است كه همة دنیا را می گذارند و در ایران كه «مركز دین مبین اسلام» است نزول اجلال می فرمایند[64] و از«شاه تیر تركش استبداد»[65] یعنی حربة تكفیر استفاده می كنند كما این كه بر علیه دهخدا و صوراسرافیل كرده بودند. برای دهخدا ولی راه برون رفت برای جامعة استبداد زدة  ایران معلوم است و روشن كه« هرچه هست در سعی و كوشش انسانی است. هیچ سدی برای تكمیل جسمانی و روحانی او در دستگاه خدائی نیست». فهم این مطلب نه از حیث شرع و نه از حیث عرف به قدر یك خردل ضرری برای نوع انسان ندارد. البته درست است كه «ضررش به خر سواری بزرگان می خورد»[66] و همین ضدیت، ریشه دارشان را با دهخدا و با صوراسرافیل توضیح می دهد.

بحث دهخدا در ریشه یابی باور مردم به اوهام هنوز هم درست است و تازگی دارد. و درست می گوید كه جهل باعث می شود كه انسان از خط حقیقت خارج شود و موجب می شود كه همه چیز در برابر انسان غالب به نظر آید و انسان مغلوب و در همین جاست كه انسان «از هر چه كه در ظاهر می بیند می گسلد و به بافته های خیال خود        می پیوندند». پس منشاء اعتقاد و باور به اوهام و خرافات، «ضعف خیال نادان در برابر عظمت امور وبی اثر ماندن عقل جاهل در مقابل بزرگی وقایع است».[67]  

 نمونه های درخشانی به دست می دهد. «عظمت و ارتفاع كوههای هیمالیا، وسعت وانبوهی جنگلها، غرش رعدها و طوفان ها» هندوستان را « مخزن اوهام و اباطیل روی زمین كرد»[68]. ووقتی از خدایان مصری در عهد عتیق سخن می گوید، این نكته سنجی بدیع را دارد كه «انسان های اولی آب نهر را با بیل به مجاری دلخواه           می انداختند اما در مقابل طغیان نیل دخترهای خویش را  به رسم قربانی ارباب انواع غرق می كردند».            می توانستند تب و سردرد معمولی را معالجه كنند ولی «در ظهور وبا وطاعون تحف و هدایا به درگاه خدایان نوعی تقدیم می كردند». و البته روشن است«درمیان ملل نادان» كه در نتیجة «ضعف جهالت» بیشتر از اعمال این جهانی را از حوزة اختیارات خود استثناء كرده، سلطنت «موهبتی» می شود  « الهی»، یعنی به دور از دسترس آدمیان و طبیعتا، غیر پاسخگو و همه كاره بر زندگی انسان ها. در حالیكه «هرچه علم و تجربه بر قوت او افزود» به همان قدر«دائرة اختیارات خویش را انبساط داده» و باور می كند كه «رابطة او هم با شاه» همان رابطة او با مستاجر، بایع، نوكر، عیال، بقال است و تخلف شاه از شروط مورد قبول طرفین، موجب خلع او از سلطنت خواهد شد. تا وقتی انسان«اسیر جهالت» است ضعف جهالت اورا بی اختیار می كند ولی«وقتی جهل باربست و علم به تواریخ و سیر عمر نوع بشر و فلسفة حیات ملل و هزاران شعبه از علوم دیگر بر انسان مكشوف شد» آن وقت، وضعیت به صورت دیگری در می آید[69]. حتی سالها بعد كه دیگر نه از مشروطه در ایران نشانی بود و نه از صوراسرافیل رد پائی، دهخدا هم چنان بر همان عقاید اساسی خود مانده بود. هنوز هم هم چنان در این فكربودكه چگونة می توان علم و عقل را در جامعة استبداد زده ایران تزریق كرد. « وقتی ضعف و انكسار ملت خود را دیدم دانستم كه ما ناگزیریم با سلاح وقت مسلح شویم» و آن سلاح وقت نیز، «آموختن تمام علوم امروزی بود». برای تسهیل ترجمة آنچه كه باید به فارسی ترجمه شده در اختیار«مكاتب» قرار بگیرد، «بفكر تدوین لغت نامه افتادم».[70]

نه فقط در نوشته های جدی خود، بلكه در عسل پاره های «چرند پرند» نیز دهخدا لحظه ای از دفاع از آزادی، قانون گرائی و حاكمیت عقل و خرد دست بر نمی دارد. بررسی این نوشته ها، باید خود موضوع نوشتار دیگری باشد. به اشاره اما بگویم و بگذرم كه اگرچه جان خودش درامان نبودو اگرچه صوراسرافیل از توقیف مكرر به صورت گاهنامه در آمده بود ولی دراعتراض به توقیف روح القدس، قانون طلبی دهخدا به این صورت جلوه گر    می شود كه«آی شما كه امروز یك طلبة بدبخت نان ودوغ خور، یعنی نویسندة روح القدس را زیر محاكمه كشیده اید! آی شما  كه می خواهید قوت قانون ننوشته را به یك بیچارة از همه جا آواره نشان بدهید! شما كه           می خواهید تجارب جراحی خودتان را در سركچل ما روزنامه نویسها حاصل كنید! قانون مطبوعات كه هنوز از مجلس نگذشته و درحكم قانونیت داخل نشده» و در قوانین شرعی هم كه قانون مفصلی برای مطبوعات ننوشته بودند و «مجازات بی قانون كه گویا در هیچ كوره ده مملكت مشروطه صحیح نباشد.... آیا بهتر نبود كه پس از گذشتن قانون مطبوعات مراعات آن را از مدیر روح القدس بخواهید؟»[71]. در عین حال، علاوه بر  قانون مند شدن امور،  نگران تعمیق دموكراسی و آزادی در ایران هم بود. در همین راستا می نویسد «وزرای ما تا " ارگانیزاسیون" ادارات خودشان را تكمیل نكنند مشروطه ما با یك  پف خراب می شود» و در راه رسیدن به سوی جامعه ای باز و مدنی، یعنی جامعه ای با ارگان های دموكراتیك و گسترده و غیر متمركز، ادامه  می دهد هركس از تشكیل «انجمن ها و اجتماعات مشروعه» جلوگیری كند معنی اش این است كه «مجلس شوری باید تعطیل شود»[72]. البته به مجلس مشروطه انتقادهای فراوانی دارد كه در نوشته ای دیگر به آنها خواهم پرداخت ولی این انتقادها بر خلاف آن چه كه مورخان ما با مسئولیت گریزی به منتقدین نسبت داده اند، نه برای تخریب مجلس و مشروطه كه دقیقا برای قوت بخشیدن به آن بود. به كم عملی مجلس مشروطه، به خرابكاری مكرر مستبد اندیشان در درون مجلس، به اغتشاشات و كشتارها و حق كشی ها بی رحمانه می تازد. به وضوح از مماشات با اخلال گران مستبد روی گردان است. وقتی چند تنی از «هواخواهان ایران » كه خود را طرفدار ملت می دانند و از «صلح» با اخلال گران مشروطه سخن می گویند، دهخدا بر می آشوبد كه «این حرف غلط است» مگر بین دولت ایران و دولتی دیگر نزاعی شده كه «مصالحه كنید و بازیك معاهدة تازه ای مثل عهد نامة تركمانچای برای بدبختی ملت ایران ببندید» و ادامه می دهد كه این حكومت تازه پا « قانون اساسی» دارد كه باكرورها ضرر و هزارها كشتة مردم سرانجام امضاء شد ولی «هنوز مركبش نخشكیده بود[كه ] به خلاف آن عمل كردند». و بعد به موارد عدیده قانون شكنی شاه اشاره    می كند و به ملاقاتهای محرمانه ای كه با سفرای خارجی داشت[73].

مجلس شورای ملی نیز از دیدگاه تیز بین دهخدا در امان نماند. این سخن دهخدا بود در بارة فراخواندن امین السلطان به ایران، «هفتاد و چهار رای مجلس علنی یك گرگ چهل سالة را از برلن دو بارة كشیده و به جان ملت می اندازد» و ادامه می دهد كه مردم حالا تازه می فهمند كه «وكیل باشی ها هم مثل دخو خلوت رفته درعدم تشكیل قشون ملی قول صریح می دهند» و از همه جالب تر، به قانون شكنی خود مجلس اشاره می كند كه مردم تازه می فهمند كه «شآن مقنن از آن بالاتر است كه به قانون عمل كند»[74]. در «چرند پرند» در صوراسرافیل شمارة 27، دهخدا تراژدی اوضاع ایران را به بهترین صورت نمایان می كند. به بهانة پایان سال، سالنامه          می نویسد و در آن می خوانیم «و هم در این سال به موجب قانون اساسی تمام حقوق بشری و امنیت جانی و مالی و مسكن و شرف به همة سكنة مملكت داده شد» و به دنبالش سیاهه ای می آید طولانی از بی حق و حقوقی مردم و قتل وغارت مستبدین در همان سال[75].

در كمتر نوشته ایست كه دهخدا شمشیر قلم را بر علیه قانون شكنی ها از رو  نبندد. نه ملاحظه می كند و نه اهل سازش است. كوشش دهخدا برای این است كه ادارة امور در ایران بر مدار قانون بیافتد و به همین خاطر است كه حتی در بارة توقیف نشریة صوراسرافیل كه هیچ دلیل منطقی نداشت، «چون حكم از مجلس مقدس شوری صادر شده بود و امر مجلس عجالتا در حكم قانون است مخالفت با آن با تقوای دورة آزادی مبانیت دارد و حب قانون ووطن راهی برای تشبثات مخالفانه نمی گذارد»[76].

مخالفان آزادی و مستبدان برای خاموش كردن صدای دهخدا به هر ترفندی توصل جستند. به قتلش بر آمدند و چون خیر ندیدند از او آینه ای ساختند برای دیدن خویش در آن، و كوشیدند تطمیعش كنند. حداقل در دو مورد - كه من از آن با خبرم - بطور علنی و رسمی برای رشوه دهی به دهخدا كوشیدند. یك بار خود محمد علی شاه، قزاقان را با كیسه ای پول به سراغ دهخدا فرستاد كه دهخدا، از فرماندة قزاقان خواست كه پول را بین خود تقسیم كرده، زحمت كم كنند. و اما باردیگر، این روایت به صورت «چرند پرند» درشمارة 15 نشریه افشاء شد. درا ین شمارة دهخدا به كنایه می نویسد كه اگر «قصد حضرت والا كمك به معارف  است» آن هم بهترش این بود كه «حضرت حكمران در همان قلمرو حكومت خودشان دو سه نفر از اطفال یتیم  بی بانی را انتخاب می فرمودند و از منافع سالیانة این مبلغ ایشان را به تحصیل وا می داشتند».  بحث جالبی پیش   می كشد بین چندشخصیت داستانی كه نویسندة  همه شان خود جناب دخو ست ولی هر یك از زوایای گوناگون به مباحثه در بارة رشوه و رشوه خواری می پردازند. و سرانجام می رسیم به بیانیه ای جدی « این حاكم بی انصاف خدانشناس كه گوشواره را از گوش دختران ده و گلیم را از زیر پای یك خانوادة بدبخت روستائی می كشد وبر مرغ خانگی پیرزن ابقاء   نمی كند... چه علت دارد كه با كمال طوع و رغبت سالی مبلغی به روزنامه چی ها می دهد؟» آیا قصدش غیر از این است كه روزنامه نگار را شریك  اعمال ناروای خود بكند؟«رشوه خواری» را سم مهلكی می خواند كه سرانجامش  بی آبروئی روزنامه نگاران است و بعد متن نامه ای می آید به حضرت والا كه« پلتیك حضرت والا نگرفت». بهتر است «آدم خودتان را بشناسید و بی گدار به آب نزنید» دلیلش هم روشن است « نه صوراسرافیل رشوه می گیرد و نه آه دل شهدای تازه و نان ذرت و خون گوسفند خورهای كرمان زمین می ماند».[77]

حمایت بی چشمداشت از قربانیان ظلم و استبداد و گشاده دستی و قناعت طبع، دفاع از آزادی و قانون مداری تا پایان عمر، خصلت ثانویه دهخدا باقی می ماند.  نه مسلك عوض می كند و نه بر خلاف شماری دیگر از طالبان آزادی به عصر مشروطه «بر سر عقل» آمده به دنبال مسندو مقام می رود. هم چنان در دفاع از آزادی و ستیز با استبدادو دفاع از حق محرومان تندو بی پروا وبراصول عقیدتی استوار و مصالحه ناپذیر باقی ماند و این افتخار، به راستی،  افتخار كمی نیست.

دل شورة دهخدا، تا به آخرین لحظات عمر، هم چنان دلشوره ای صادقانه و صمیمی برای فرهنگ ایران باقی   می ماند.



پانوشتها
[1] بنگريد به احمد سيف: اقتصاد ايران در قرن نوزدهم، نشر چشمه، 1373
[2] يكي از اين عهدنامه ها، عهدنامة معروف رويتر بود. در بارة اين امتياز،  مسئله «رشوه خواري» را حتي آقاي دكتر آدميت نيز تاكيد كرده است [ بنگريد به انديشة ترقي و حكومت قانون، تهران 1351، صص 349، 141] اين كه به تازگي محققي مي كوشد با بد و بيراه گفتن به محققان ديگر براي آن عهدنامة استعماري«وجوه مثبت» پيدا كند[ صادق زيباكلام: سنت و مدرنيسم، تهران، 1377] با شواهد تاريخي جور در نمي آيد. جالب است اگراين ديدگاه با ارزيابي لرد كرزن معروف مقايسه شود. كرزن كه خودش را در كتابي «امپرياليست واقعي» توصيف مي كند، در كتاب معروفش: ايران و قضيه ايران، نوشت:
«وقتي جرئيات اين امتياز [رويتر] اعلام شد، روشن گشت كه شامل كامل ترين و عجيب ترين تسليم وواگذاري كلية منابع صنعتي يك مملكت به دست خارجي هاست كه احتمالا مي شد چنين تسليمي را در تاريخ فقط در رؤيا تصور كرد، نه اين كه واقعا اتفاق بيافتد»، حلد دوم، ص 480 ( نسخة انگليسي).
البته كه امپرياليست هائي چون كرزن نيز در موارد مكرر اشتباه كرده بودند ولي وقتي كسي چون او كه همة زندگي سياسي اش به فراهم كردن چنين شرايطي براي انگلستان گذشته بود، از امتياز رويتر، چنين تصويري به دست مي دهد و احتمال وقوعش را تنها در رويا ممكن مي داند، آن گاه، ديدگاه محقق پيش گفته، به روايت «كاسه داغ تر از آش» شبيه تر است تا يك نظر قابل توجه و نوآورانة تاريخي. براي اطلاع، اضافه مي كنم كه ديدگاه  ديگر نويسندگان انگليسي كه دربارة امتياز رويتر قلم زده يا به آن در نوشتة خويش اشاره كرده اند،  نيز با ديدگاه آقاي زيباكلام جور در نمي آيد!ّ 
«امپرياليست واقعي» عنوان كتاب ديگري است به قلم لرد كرزن كه دروجه عمدة در بارة ديدگاههاي خويش نوشته است. تاريخ دقيق چاپش را الان به خاطر ندارم ولي 1908 يا 1910 بود.
[3] اعتمادالسلطنه: روزنامة خاطرات، تهران 1350، ص 1047
[4] همان، ص 1023
[5] فيروز ميرزا:  سفرنامه.. تهران 1342، صص 32-31
[6] حاج سياح: خاطرات حاج سياح يا دورة خوف ووحشت، تهران   1346، ص 137
[7] جهانگير قائم مقامي: نهضت آزاديخواهي مردم فارس در انقلاب مشروطيت ايران، تهران، 1359، ص 37
[8] سعيدي سيرجاني ( به كوشش): وقايع اتفاقيه، تهران 1362، صص 710-709
[9] بنگريده به افاضات آقاي ابراهيم صفائي: «نقش انگليس در برپائي رژيم مشروطه در ايران» در، نهضت مشروطيت ايران، موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران، تهران تابستان 1378 صص 154-145. بر خلاف ادعاهائي كه دراين مقاله مي كنند آن نوشته ديگرشان در بارة مشروطه: «نهضت مشروطة ايران بر پايه اسناد وزارت امور خارجه»، تهران 1370، نه فقط «از معتر ترين ماخذ براي آگاهي از چگونگي  اين رويداد مهم تاريخ ايران» نيست [ مقالة نقش انگليس.... ص 146] بلكه اسناد ارايه شده با تحليل تازه ايشان ناهمخوان است. اقاي صفائي از جمله مدعي مي شود كه ايرانيان از مشروطه بي خبر بودند و منشي سفارت انگليس گرانت داف كه «شبها به ديدار پناهندگان مي رفت و با مردم بسيار مهرباني  مي كرد»  در كنار ديگر منشيان سفارت انگليس، «معني مشروطه و حكومت مشروطه را براي آنان توضيح مي دادند» ( پيش گفته، ص 151). با اين همه، مدتها پيش از بست نشيني در سفارت انگليس و ارتباط منشيان با مردم ايران در اطلاعية توقيف روزنامة ادب كه به دستور عين الدوله صادر شد، مي خوانيم: «نويسندة آن از حدود خويش تجاوز نموده مقالاتي را مي نويسد مشتمل بر الفاظ منفور سلطنت است از قبيل مشروطه و جمهوري و آزادي و مساوات و برابري»  ( به نقل از كهن: همان، ص 247). هر دو روايت نمي تواند، راست باشد! 
[10] بنگريد به : مهد ي پورعيسي اطاقوري: «دارالشورا و موانع قانونگزاري در عهد ناصري» در نهضت مشروطيت ايران، موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران، تهران تابستان 1378 صص60-37
[11] گوئل كهن: تاريخ سانسور در مطبوعات ايران، دو جلد، تهران 1360، جلد اول، صص 23-222
[12] همان، ص 223
[13] اين سخن شيخ نوري است كه:
 « ما اهالي ايران شاه لازم داريم. عين الدوله لازم داريم. چوب و فلك و مير غضب لازم داريم. ملا وغير ملا، سيد وغير سيد بايد در اطاعت حاكم و شاه باشند»  ( به نقل از زرگري نژاد: رسائل مشروطيت ، تهران 1374، ص 16). جالب است كه شيخ نوري بر خلاف ديگر انديشمندان تشييع، نه فقط بين سلطنت و باورهاي مذهبي خويش تناقضي نمي بيند بلكه به روشني مبلغ « ولايت دو گانه » است.
[14] كتاب آبي، جلد اول، ص 192
[15] همان، ص 145
[16] همان، ص 191
[17] گذشته از همة مداخلات سفارت خانه هاي خارجي درامور داخلي ايران، مداخلات اين سفارت خانه ها در جريانات پارك اتابك كه به خلع سلاح و زخمي شدن ستارخان و باقر خان منجر شد، نمود برجسته تري داشت. جالب است كه با وجود قرارداد استعماري 1907، ادوارد گري به دفاع از اشغال ايران از سوي روسيه تزاري بر مي خيزد و مي گويد، «اشغال موقت ايران بوسيله سربازان روسي .... نمي تواند نشانه  ناديده گرفتن استقلال ايران به حساب آيد» [ ادوراد گري: گزارشات رسمي، در، اسناد و مدارك پارلماني، سال 1910، جلد 27، ص 573 ]. و بعد، وقتي به جريانات «اخراج» ستارخان و بافرخان از تبريز مي رسيم، جريان كمي مشخص تر       مي شود.سخن گوي دولت انگليس در پارلمان مي گويد، «پيش بيني كردع بوديم كه خروج ستار و باقرخان از تبريز اثر آرام بخش خواهد داشت» ووقتي با پرسش هاي بيشتر نمايندگان روبرو مي شود، ادامه مي دهد، «دليل اين امر آن است كه در گذشته اين دو مسبب ناآرامي بوده اند» [ همانجا، ص 1858]. در جلسه روز 21 آوريل 1910 نمايندگان از سخنگوي دولت مي پرسند كه آيا دولت انگليس در اخراج اين دو از تبريز نقشي داشته است يا خير، پاسخ سخن گوي دولت خواندني است:
«براساس سياست دولتين مربوطه وبه اصرار سفراي روس و انگليس در تهران، دولت ايران ستارخان را از تبريز اخراج كرده است. از ديدگاه سفراي روس و انگليس و كنسول هاي هر دو كشور در تبريز، اين قدم [ اخراج ستارخان از تبريز] ضرورت تام و تمام داشت
چون با اقامت اين دو در تبريز، امكان برقراري نظم در شهر وجود نداشت. بايد اين  دو از تبريز اخراج شده و پيروان مشكل افزايشان خلع سلاح مي شدند..» [ Mckinoon Wood,  همان مجموعه، جلد 26، ص 2287]. يك بار ديگر، مستبدين و حاميان آنها   «نظم عمومي» را بهانه كرده، به سركوب نيروهاي ترقي خواه دست زدند.
[18] كتاب آبي، جلد اول، همان، ص 186
[19] براي نمونه مي توان به ديدگاه زنده ياد آل احمد و آقاي دكتر صادق زيبا كلام اشاره كرد كه اولي خودمان را « تبرئه » مي كند و دكتر زيبا كلام نيز ديگران را.
[20] صفائي، نهصت مشروطة ايران ، تهران1370، ص 33
[21] به نقل از همان، ص 35
[22] به نقل از همان، ص 40
[23] همان، ص 49
[24] همان، ص 50
[25] همان، ص 52
[26] همان، ص 65
[27] به نقل از همان، 69
[28] سندش را در جاي ديگر به دست داده ام.
[29] بنگريد به ابراهيم صفائي: " نقش انگليس در برپائي رژيم مشروظه در ايران" در " نهضت مشروطيت ايران" موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران، تهران، تابستان 1378.
[30] بنگريد به فريدون آدميت: ايدئولوژي نهضت مشروطيت ايران، جلد دوم: مجلس اول و بحران آزادي، تهران، نشر روشنگران، بي تاريخ
[31] بنگريد به مذاكرات پارلمان انگيس: اسناد ومدارك پارلماني سال 1910، جلد 17، ص 1858 پاسخ مكينون به نمايندگان. البته نماينده دولت فخيمه از " تقاضاي" دولتين روسيه تزاري و انگلستان از دولت ايران،  براي " اخراج" ستار خان وباقر خان از تبريز سخن گفت. ولي عاقل را اشاره اي كافيست!
[32] نگاه كنيد به «  انديشه هاي اقتصادي استاد علي اكبر دهخدا، در همين مجموعه. 
[33] براي نمونه بنگريه به صوراسرافيل: شمارة 31 ، صص 8-7
[34] بنگريد به سرمقالة صوراسرافيل،‌ شمارة 14 ، ص 2 وقتي دهخدا به اشكار مي گويد چون « آقا و نوكر رئيس ومرئوس پيرو و مريد» را در نظر « عطوفت الهي» يكسان و مساوي مي ديدم « ناچار رعايت بزرگي بزرگان وآقائي رئوسا وولينعمتي سران و سروران را نكرده» درد را هر جا ديدم به آشكار و عيان گفتم. و يا مدتي بعد، در « چرندپرند» باز مي گردد به همين نكته، و مي نويسد، . « من چه سگي هستم كه بتوانم حرفي بزنم، من چه داخل موجودات باشم كه بخواهم ايرادي به كارخانة‌خدا بگيرم، اما من تنها يك حرف دارم،‌ يعني استغفرالله،‌استغفرالله من مي گويم خداوند تبارك و تعالي، هر جنس مخلوق كه ساخت همه را يك طرح و يك نواخت ساخت. مثلا انسان ساخت همه را يك طرح و يك نواخت ساخت.»، صوراسرافيل، شمارة‌ 18، ص 6.
[35] به نقل از محمود محمود : تاريخ روابط سياسي ايران و انگليس در قرن نوزدهم ، تهران ، چاپ چهارم ، جلد 8 ص 31.
[36] صوراسرافيل، شمارة 12، ص 2
[37] همان جا
[38] صوراسرافيل، شمارة 15، ص 2
[39] صوراسرافيل، شمارة 14، ص 4
[40] صوراسرافيل، شمارة 1، ص 1
[41] صوراسرافيل، شمارة 15، ص 8
[42]بنگريد به « محاكمة دهخدا در جلسة مجلس شوراي دورة اول» در « مقالات دهخدا» به كوشش محمد دبير سياقي،تهران،تيراژه 1364، جلد دوم،‌ صص20-319
[43] صوراسرافيل، شمارة 1، ص 2
[44] درجائي كه الان متاسفانه يادم نيست كجا،‌ خواندم كه كسي به ميرزا علي اصغر خان امين السلطان ايراد  گرفت كه تو ايرانيان را نفري مثلا 2 تومان به فرنگيان فروختي [ رقم اصلي را بخاطر ندارم] و امين السلطان جواب مي دهد كه اگر اين چنين است من ايرانيان را خيلي گران فروختم، چون ايرانيان نفري به اين مقدار نمي ارزند! من در بالا، به اين ديالوگ اشاره دارم و شرمنده ام كه منبع اين ديالگ الان به خاطرم نمي آيد تا آن را واژه به واژه و دقيق نقل نمايم.   
[45] صوراسرافيل، شمارة 2، ص 2
[46] صوراسرافيل، شمارة 6، صص 4-3
[47]صوراسرافيل، شمارة 2، ص1
[48] صوراسرافيل ( در تبعيد)، شمارة1 ، ص 2
[49]صوراسرافيل، شمارة18، ص 6
[50]صوراسرافيل، شمارة 2، ص 1
[51] صوراسرافيل، شمارة 9، ص 2
[52]صوراسرافيل، شمارة 14، ص 2
[53] صوراسرافيل، شمارة 32، ص 7
[54] صوراسرافيل، شمارة 12، ص 2
[55]صوراسرافيل، شمارة 15، ص 2
[56] صوراسرافيل، شمارة 3، ص 2
[57] صوراسرافيل، شمارة 12، ص 1
[58] صوراسرافيل، شمارة 3، ص 2
[59] صوراسرافيل، شمارة 12، ص 2
[60] گفته ناصرالملك  است به نقل از محمودمحمود: تاريخ روابط سياسي ايران و انگليس در قرن نوزدهم، تهران چاپ چهارم، جلد8، ص 53
[61]صوراسرافيل، شمارة 12، ص 3
[62]صوراسرافيل، شمارة 2، ص 2
[63] صوراسرافيل، شمارة 14، ص 2
[64]صوراسرافيل، شمارة 4، ص 6
[65] صوراسرافيل، شمارة 14، ص 2
[66]صوراسرافيل، شمارة 14، ص 3
[67]صوراسرافيل (تبعيد)، شمارة 1، ص 3
[68]صوراسرافيل، شمارة 15، ص 2
[69] صوراسرافيل (تبعيد)، شمارة 1، ص 4
[70] به نقل از  « مقالات دهخدا» به كوشش دكتر دبير سياقي، تهران 1364، جلد دوم، ص 182.
[71] صوراسرافيل، شمارة 17، ص 8
[72] صوراسرافيل، شمارة 19، ص 6
[73] صوراسرافيل، شمارة 20، ص 8
[74] صوراسرافيل، شمارة 22، ص 7
[75]صوراسرافيل، شمارة 27، ص 7
[76] صوراسرافيل، شمارة 15، ص 1
[77] صوراسرافيل، شمارة 15 ، ص8

0 نظر: