نویسنده: ماتیو که ری
در1918 یک پسر بچه 16 ساله ایتالیائی به نام ساوارینو
پروچاریوبرای رسیدن به نیویورک سوار یک قایق کوچک ماهیگیری شد. ساوارینو از 7
برادر و خواهرش مسن تر بود که همگی در یک خانه سه اتاق خوابه در مونتله پولچیانو-
شهری کوچک در مناطق کوهستان ایتالیا- زندگی می کردند. درتولد 16 سالگی ساوارینو
پدرش به او گفت دیگر زمان آن رسیده که او از خانه برود و کاری پیدا کرده و خودش را
اداره کند. با 7 بچه دیگر خانه اندکی زیادی شلوغ بود و ساوراینو به سنی رسیده بود
که دیگر باید زندگی خودش را می گرداند. به جای ماندن در مونتله پولچیانو پدرش به
ساوارینو گفت به دنبال « رویای امریکائی» به نیویورک سفر کن. ساوارینو با ترک
مونتله پولچیانو دیگر هرگز اعضای خانواده اش را ندید.بهر حال او در رشته نساجی به
کار پرداخت و سرانجام کار وبار پر رونقی در نیویورک راه انداخت. ساوارینو پروچاریو
پدربزرگ پدر من بود و یکی از هزاران مهاجری بود که به دنبال « رویای امریکائی» به
امریکا آمده بودند.
وقتی ایالات متحده امریکا سرانجام در
1776 به استقلال رسید براین باور بنا شد که « ابنای بشربابرابری خلق شده اند و از
سوی خالق به آنها حقوق غیر قابل انتقال اعطا شده است که از جمله این حقوق زندگی،
آزادی، وجستجوی نیک بختی و سرخوشی است» . امریکا به صورت کشوری برای فرصت ها
ایجادشد، کشوری که مردم می توانند بیایند و به دنبال یک زندگی بهتر و سطح زندگی
بالاتری باشند. ازآلمان در1848، و امواج مهاجرت به کالیفرنیا در1849 که به دنبال
طلا آمده بودند تا ایرلندی ها و ایتالیائی ها دراوایل قرن بیستم مهاجران برای صدها
سال ازهمه جهان به امریکا به دنبال چیزساده ای آمده اند: یک فرصت.
رویای امریکا یک وعده و یا ضمانت نیست
بلکه یک ایده است. این ایده ای است که فرصتی برای برابری و عدالت منتظر شماست
فرصتی برای بنای یک زندگی که درگذشته به آن نیندیشیده بودید. این ایده زیبا که
زمانی رویای امریکائی بود دارد می میرد. امریکا دارد بینان خویش به عنوان سرزمین
برابری و فرصت را از دست می دهد. سالهای اخیر امریکا با نابرابری وحشتناکی مشخص می
شودواز آن هراس آورترنبودن فرصت برای تخفیف این نابرابری هاست. درحال حاضر امریکا
درراستای نابرابری وحشتناک تر و غیر کارآمدی اقتصادی حرکت می کندووضع به گونه ای
است که بعید نیست نتواند از این مخمصه خودرا نجات دهد.
واقعیت هائی که نابرابری های موجود
امریکا را عیان می کنند حیرت آورند. 20 درصد ثروتمندترین شهروندان امریکائی 8.5
برابر 20 درصد فقیرترین امریکائی ها ثروت دارند. این آمار ممکن است در نگاه اول
خارق العاده به نظر نیاید. ولی به یک مثال توجه کنید. اگر متوسط درآمد سالانه 20%
فقیرترین امریکائی ها 30 هزار دلار درسال باشد متوسط درآمد سالانه ثروتمندان 255
هزار دلاراست. درپژوهشی که ریچارد ویلکینسون درباره شکاف درآمدی در کشورهای صنعتی
انجام دادشکافی که درامریکا وجود دارد تنها از سنگاپور کمتر بود. بسیاری از
کشورهای اسکاندیناوی که درحال حاضر هم رشد اقتصادی بالائی دارند وهم اقتصادشان
کارآمدتر است شکاف شان حدودا 3.5 برابر است. درباره نابرابری باورنکردنی درامریکا
بد نیست به رسوائی بزرگ 1 درصدی ها بپردازم. درآمد یک درصد از ثروتمندترین ها
درامریکا در یک هفته 40 درصد از درآمد سالیانه 20% از جمعیت بیشتر است. درآمد
افسانه ای یک درصدی ها که خیره کننده است عمدتا از رانت خواری به دست می آید. ژوزف
استگلتز درکتاب تازه اش « هزینه نابرابری» رانت خواری را به این صورت تعریف می
کند: « به دست آوردن درآمد نه به خاطر تولید ثروت بلکه با چنگ زدن به بخش بیشتری
از ثروتی که هست و بدون زحمت این جماعت تولید شده است». برای مثال بسیاری از
رئوسای شرکت های امریکائی پاداش های افسانه ای می گیرند و بسیاری از این پاداشها
به صورت « هدیه» است که این رئوسا از طریق یک نظام مالیات ستانی فاسد و دیگر مفاسد
مربوط به رفاه شرکت ها به خودشان می دهند. بسیاری، نه همه البته، ای یک درصدی های
امریکا رانت های فوق العاده به جیب می زنندبدون این که در رفاه اجتماعی کشور نقشی
ایفا کرده باشند. به یقین وجود چنین پدیده ای نشانه غیر کارآمدی نظام اقتصادی
ماست. درآمد دریافتی باید براساس آن چه بازدهی نهائی نام دارد تعیین شود، یعنی
میزان درآمدیک عامل اقتصادی با نقشی که این عامل دررفاه اجتماعی به نفع همگان ایفا
می کند معین می شود. آنها که دررفاه اجتماعی نقش بیشتری دارند درآمدشان بیشتر است
و اگر این گونه باشد می توان گفت نظام اقتصادی هم کارآمد است. ولی درسالهای اخیر
درامریکا اوضاع این چنین نبود و بسیاری از سیاستمداران و بانکداران درآمدهای
افسانه ای شان را از رانت به دست آورده اند. مشکل یک درصدی ها درامریکا رو به رشد
است و پی آمدهای اقتصادی وسیاسی آن جامعه امریکا را به مرحله انفجار رسانیده است.
علل نابرابری کنون امریکا متعدد است.
در خط مقدم نابرابری ها درامریکا فعالیت های یک درصدی هاست. رانت طلبی درمیان یک
درصدی های امریکائی یک عامل عمده این نابرابری شرم آور است. از سوی دیگر این عبارت
معروف اشتیگلتز « از یک درصدی ها بوسیله یک درصدی ها و برای یک درصدی ها» هم به
نابرابری فوق العاده دامن می زند. خیلی از بانکداران که در میان یک درصدی
هاهستندتوانستند برسیاست های پولی و مالی به نفع خود تاثیر بگذارند. برای مثال
بانکداران برای کنترل زدائی گسترده از بخش مالی، دستکاری درنظام مالیاتی و دیگر
منافع جهانی کردن کوشیدند.
بخش مالی درامریکا شفاف نیست و بانکداران و
سیاست مداران ترجیح می دهندبه همین صورت باقی بماند. سناریوی دیگری تحت عنوان «
قاپ زدن» قانون گزاری هم به نابرابری بیشتر منجر شده است. بسیاری ازبانکداران وال
استریت بطور مستقیم درگیر سیاست امریکا هستند و شماری از سیاستمداران هم دروال
استریت فعالیت دارند. برای بانکداران سیاستمدارشده و یا سیاستمداران بانکدار یک
تناقض منافع جدی وجود دارد و این تناقض منافع به مالی کردن بیشتر اقتصاد و کنترل
زدائی گسترده تر از بخش مالی منجرشده است.
یکی دیگر از عوامل موثر درگسترش
نابرابری نظام آموزشی امریکاست. آموزش یک کودک بزرگترین دارائی اوست. آموزش مطلوب
در سنین پائین برای توفیق درآینده اساسی و ضروری است. ولی امروزه برای طبقات
پائین ومتوسط امریکا داشتن یک آموزش مناسب
هر روزه دشوارترمی شود. نظام آموزشی دولتی با کمبود جدی منابع روبروست و به اندازه
کافی گسترده نیست. یک کودک و یا نوجوان امریکائی که دربخش دولتی آموزش می بیند
درمقایسه با کسی که درمدارس خصوصی درس می خواند آموزش نامناسبی دارد. ولی در عین
حال بسیاری از خانوارهای طبقات پائین و متوسط نمی توانند فرزندان خود را به مدارس
خصوصی بفرستند. در نتیجه فرزندان ایشان از همان ابتدا عقب می مانند. بعد به تجربه
کودک در خانواده می رسیم. براساس « پروژه تحرک اقتصادی» درامریکا و بسیاری از
کشورهای مشابه بین سطح آموزش والدین و موقعیت اقتصادی، آموزش و احساس احتمالی
کودکان رابطه بسیار قوی وجود دارد. این سخن به این معناست که وقتی کودک از مدرسه
به خانه می آید این مهم است که از سوی والدین اش هم چنان آموزش ببیند و سرپرستی
شود. ولی وقتی شماره قابل توجهی از خانوارهای طبقات پائین و متوسط مجبورند ساعات
طولانی کار کنندو یا برای این که غذای کافی داشته باشند ناچارند دو شغله باشند. به
این ترتیب کودکان این خانوارها همانند کودکان خانواده های ثروتمند در منزل آموزش
نمی بینند و راهنمائی نمی شوند. به عبارت دیگر از همان سنین عقب می مانند. نه فقط
برای فرزندان این خانوارها پذیرش دردانشگاههای صاحب نام دشوار است بلکه حتی وقتی
پذیرفته می شوند باید تا سالهای طولانی وامهای دانشجوئی را با بهره کارسازی کنند.
برای بعضی از امریکائی ها بازپرداخت وام دانشجوئی 10 تا 20 سال طول می کشد. در عین
حال فرزندان ثروتمندان برای پذیرش در دانشگاههای صاحب نام شانس بیشتری دارند چون
آموزش پیش دانشگاهی شان به دلایل پیش گفته بهتر است. از آن گذشته والدین این
دانشچویان می توانندشهریه و دیگر هزینه ها را بپردازند و در نتیجه این دانشچویان
برای سالها گرفتار بازپرداخت وام دانشجوئی نمی شوند. این وضعیت به آنها امکان می
دهدتا بطور بالقوه کارآموزی موثرتری- با حقوق و یا حتی بدون حقوق- داشته باشند چون
برخلاف فرزندان طبقات پائین و طبقه متوسط مجبورنیستند بطور پاره وقت و درتابستانها
برای پرداخت هزینه های آموزشی خود کار کنند. این نوع کارآموزی درزندگی نامه
دانشجویان برجستگی دارد و اغلب به مشاغل بهتر منجر می شود. این بررسی مختصر از
نظام آموزشی اشکار می کند که چگونه از همان ابتدا فرزندان طبقات پائین و متوسط
امریکائی در مقایسه با فرزندان ثروتمندان درشرایط نابرابری هستند. به این ترتیب
امکان این که بتوان از این وضعیت مادون خود را بالا کشید هر روزه درامریکا کمتر می
شود. بهترین طریق رسیدن به رویای امریکائی داشتن آموزش خوب ومناسب است. ولی برای
یک آدم متوسط امریکائی رسیدن به این رویا با وجود بدهی های کمرشکن دانشجوئی از
همیشه دشوارترشده است. بدون جایگزینی نظام آموزشی کنونی با یک نظام بهتر فرزندان
طبقات پائین و متوسط درهمین وضعیت فرودست باقی می مانند.
یک عامل دیگر این نابرابری شرم آور
درامریکا سیاست های اقتصاد کلانی است که پس از بحران 2008 به اجرا درآمده است. از
همان آغاز اقتصاد از جانب عرضه دولت ریگان در سالهای 1980 امریکا روی دولت کوچک،
کنترل زدائی و هدف گزاری برای کنترل تورم در 2 درصد تمرکز کرده است. ولی واقعیت ها
نشان می دهد که این استراتژی اقتصادی موفق نبوده است. مارگارت تاچر هم همین
استراتژی را در بریتانیا بکار گرفت که آن هم اصلا موفق نبود. ولی کسانی چون الن
گرینسپن و بن برنانکه بانادیده گرفتن همه شواهدی که هست به اجرای همین استراتژی
معیوب ادامه دادند. درشرایطی که اقتصاد درمعرض فروپاشی است تمرکز روی تورم که
امروزه عمده ترین متغیر اقتصاد کلان دراقتصاد امریکا نیست هدف گزاری مطلوبی نیست.
تمرکز برای کنترل تورمی که تقریبا وجود ندارد وبطور عمده از سوی یک درصدی ها تحمیل
می شود موجب نابرابری بیشتر شده است.
چرا نابرابری مهم است؟
درحال حاضر رشد تولید ناخالص داخلی
درامریکا رضایت بخش است و بازدهی کار نیز دردوسال گذشته روند افزایشی داشته است.
ولی شهروندان امریکائی باید درک کنند که تولید ناخالص داخلی و درآمدملی دیگر
بیانگر رفاه زندگی در امریکا نیستند. وضعیت نابرابری درامریکا به گونه ای است که
احتمالا تنها 20% غنی ترین شهروندان شاهد افزایش درآمد خود خواهند بود و این وضع
برای همه شهروندان وجود ندارد. نابرابری به این صورت برای سلامت اقتصاد مناسب و
مطلوب نیست. ریچاردویلکینسون اخیرا رابطه بین سلامت و رفاه اجتماعی ومیزان
نابرابری را درکشورهای مختلف بررسی کرده است. او یک شاخص کلی بهداشت ومشکلات
اجتماعی ایجاد کرد که در برگیرنده امید به زندگی، دانش ریاضی، میزان باسوادان، مرگ
و میر نوزادان، قتل، تعداد زندانیان، حاملگی دختران جوان، اعتماد، اضافه وزن،
مشکلات روحی وروانی ( از جمله میزان اعتیاد به مواد مخدر و الکل) میزان تحرک
اجتماعی بود. نتایج پژوهش او خیره کننده اند. او نشان داد که بین نابرابری و این
مشکلات یک رابطه معنی دار آماری و مستقیم وجود دارد. هرچه نابرابری بیشتر باشد
مشکلات پیش گفته هم بیشتر است. جالب این که کشورهای با نابرابری بیشتر شاخص نیک
بختی شهروندانش درمقایسه با کشورهای با نابرابری کمتر پائین تر است. نکته ای که
ویلکینسون درپژوهش اش برآن تاکید می ورزد این که کشورهای با نابرابری کمتر نه فقط
بازدهی بالاتری دارند بلکه شهروندانش هم سالم تر وسرخوش ترند. کشورهائی که بهترین
نتایج را نشان داده اند کشورهای اسکاندیناوی هستند که به عنوان مثال درآمد 20% غنی
ترین بخش جمعیت تنها 3.5 برابر درآمد 20% فقیرترین بخش جمعیت بود و این نسبت در
کشورهائی که نابرابری بیشتری دارند به مراتب بالاتر است.
چرا نابرابری جدی درامریکا مهم است؟
جواب به این پرسش ساده و سرراست است.
نه تنها اقتصاد امریکا به شدت غیر کارآمد و غیر مولد است که این همه نابرابری دارد
بلکه نابرابری به نفع سلامت جسمی و وروحی شهروندان هم نیست. اگرچه نابرابری موجود
درامریکا از همیشه بیشتر است ولی می توان برای تخفیف آن برنامه ریزی کرد.
قبل از هرچیز به بیکاری گسترده باید
پایان داد. میزان قابل توجهی سرمایه انسانی عاطل مانده است که باعث می شود تولید
دراقتصاد لطمه بخورد. برای این که درمسیر رونق قرار بگیریم باید سیاست هائی برای
کاهش بیکاری اجرا شود. نظر من این است که سیاست های کینزی درپیش گرفته شود. اقتصاد
کلاسیک براین گمانه استوار است که تعادل تنها درشرایط اشتغال کامل به دست می آید ولی
باید در نظر داشت که میزان معینی از بیکاری- نرخ طبیعی بیکاری- اجتناب ناپذیر است.
دراقتصاد کینز ما تنها بک یک وضعیت تعادلی روبرو نیستیم و برای این که با کمترین
میزان بیکاری به تعادل برسیم باید سیاست ها روی تقاضای کل دراقتصاد متمرکز شود. با
استفاده از ابزارهای مالی، مالیات تصاعدی و افزایش هزینه های دولتی شرایط را برای
رشد تقاضای کل فراهم کنیم تنها با افزایش تقاضای کل است که میزان بیکاری کمتر
خواهد شد. این سیاست های مالی باعث کاهش نرخ بهره شده مشوق سرمایه گذاری خواهد شد
که باعث رشد تولید می شود ( نویسنده در اینجا اشتباه می کند چون اگراین سیاست ها
باعث تغییر در نرخ بهره شود نرخ بهره احتمالا بالا خواهد رفت. و اگر رشد تولید
اتفاق بیفتد به خاطر این است که افزایش تقاضای کل باعث خوشبینی در میان سرمایه
داران می شود ا.س). استفاده ازسیاست های مالی انبساطی نه تنها موجب کاهش بیکاری می
شود که میزان رشد اقتصادی هم بیشتر خواهد شد. بسیاری از سیاست گزاران راست گرا با
این استراتژی اقتصادی به خاطر تاثیری که روی یک درصدی ها دارد با آن مخالف اند. با
این همه مالیات تصاعدی می تواند تنها بخشی از رانتی را که به جیب می زنند از یک
درصدی ها باز پس می گیرد و تاثیر بیشتری نخواهد داشت. کار دیگری که باید انجام
بگیرد این که دولتمردان درهدف گزاری تورم باید مشوق اندکی تورم بیشتر باشند.
درشرایط کنونی اقتصادامریکا به خاطر نرخ بهره بسیارپائین در « تله نقدینگی» گرفتار
است. میزان تورمی که برای فدرال رزرو پذیرفتنی است 2% است و نرخ اسمی بهره هم صفر
درصد است. اگر بانک مرکزی برای اندکی تورم بیشتر برنامه ریزی کند درآن صورت نرخ
بهره اسمی هم می تواند افزایش یافته و دیگر صفر نباشد. پژوهش های انجام گرفته نشان
می دهند که اگر تورم به 4 درصد برسد نرخ اسمی بهره هم می تواند دیگر صفر نباشد.
اجرای این سیاست ها موجب کاهش بیکاری گسترش تولید و افزایش تقاضا خواهد شد. شواهد
تاریخی هم نشان می دهد که پی آمدهای منفی یک تورم 4 درصدی چندان جدی نیست. کاستن
از بیکاری باید هدف اولیه سیاست پردازی درامریکا باشد. اشتغال بیشتر موجب رونق
اقتصاد بیشتر شدن مصرف وسلامت کلی اقتصاد می شود. کاهش بیکاری هم چنین باعث کمتر
شدن نابرابری ها خواهد شد. البته مسایل دیگری هم هست که باید مورد توجه قرار بگیرد.
یک درصدی ها درامریکا قدرت فوق العاده ای دارند نه تنها دراقتصاد صاحب قدرت اند که
درسیاست کشور هم. این اهمیت حیاتی دارد که برای کاستن از این قدرت دست به اقدام
بزنیم. واقعیت این است که باید دموکراسی را درامریکا احیا کنیم تا کشور برهمان
اساسی قراربگیرد که برآن اساس ایجاد شد. برای محدود کردن قدرت یک درصدی ها کارهای
زیادی باید بشود. مقررات بازارهای مالی باید احیاء شوند. بانکها باید شفاف تر
فعالیت نمایند. ساختار انحصاری باید درهرکجای اقتصاد که باشند منهدم شوند. رقابت
در بین بانکها برقرار شود. همه یارانه های پرداختی به بانکها و دیگر شرکت ها باید
متوقف شود. قوانین ورشکستگی و تجدید ساختاروام مسکن باید بازنگری شوند تا یک آدم متوسط
امریکائی بهتر بتواند سرمایه گذاری اش را تامین مالی کند. آنچه دربالا گفته شد می
تواند برای کاستن از نابرابری موثر باشد. حوزه دیگری که باید بازنگری شود نظام
آموزشی امریکاست. باید هزینه های دولت درنظام آموزشی افزایش یابد. پژوهش و توسعه
برای بهبود آموزش و فن آوری برای بهبود نظام آموزشی اساسی است. بهبوددرنظام آموزشی
باعث رشد سرمایه انسانی درامریکا شده و شکاف بین آموزش کودکان فقیر و طبقه متوسط و
فرزندان ثروتمندان را کاهش می دهد. آخرین حوزه ای که نیاز به بازنگری دارد کوشش برای
رشد سرمایه اجتماعی در امریکاست. اشتیگلتز در تعریف سرمایه اجتماعی می گوید «
عواملی که به بهبود حاکمیت در حوزه های عمومی و خصوصی منجر می شود». سرمایه
اجتماعی مفهومی بسیار کلی است و به مقوله اعتماد درمیان یک ملت می پردازد. سرمایه
اجتماعی درامریکا درسطح بسیاربالائی بود ولی متاسفانه میزانش هر روزه کمتر می شود.
درطی سالهای گذشته میزان اعتماد درامریکا به شدت سقوط کرده است. از پژوهش ها خبر
داریم که هرچه نابرابری بیشتر باشد میزان اعتماد کمتر است. در کشورهای اسکاندیناوی
که نابرابری کمتر است سرمایه اجتماعی بسیار بیشتر است. و این اهمیتی حیاتی دارد که
امریکا برای احیای سرمایه اجتماعی خود دست به اقدام جدی بزند. باید اعتماد را به
اقتصاد امریکا، به بخش مالی و به بخش سیاسی برگردانیم. وقتی اعتماد ملی ما احیا شد
ما به عنوان یک ملت می توانیم رشد کنیم.
درصفحات پیشین به سیاست هائی برای کاهش
نابرابری و بهبود وضعیت اقتصادی و کارآمدی پرداختم. این سیاست ها شامل یک سیاست
مالی انبساطی و پیشرو، هرف گزاری برای تورم 4 درصدی، کنترل ونظارت بیشتر بر فعالیت
های یک درصدی ها، سرمایه گذاری بیشتر درآموزش عمومی و افزایش سرمایه اجتماعی است.
اگربه همه این حوزه ها توجه شود و سیاست های مفید وموثری اجرا شود امریکا یک
باردیگر می تواند سرزمین فرصت هائی بشود که دریک زمانی بود و امریکا می تواند یک
دموکراسی از نظر اجتماعی عادلانه باشد. و اما اگر سیاست های لازم بکار گرفته نشود
تا نابرابری های روزافزون کاهش یابد ما به حرکت در مسیر یک فاجعه تمام عیار اقتصادی
ادامه خواهیم داد. بعید نمی دانم درامریکا شاهد اعتراضاتی شبیه به اعتراضاتی باشیم
که در مصر، اسپانیا، و درتونس شاهد بودیم. اگر نابرابری درامریکا هم چنان افزایش
یابد، بیکاری بیشتر شود، نرخ بهره افزایش خواهد یافت و تولید و بازدهی اقتصادی
بطور چشمگیری کمتر می شود. آن چه به جا می ماند سرزمین دلپذیری نخواهد بود. امریکا
باید برای برقراری فرصت ها دست به اقدام اساسی و جدی بزند و آن ایده زییابی رویای
امریکائی که پدربزرگ پدرم را به امریکا کشاندرا احیاء نماید.
پانویس های مقاله را ترجمه نکرده ام. ا.س.
ماتیو یکی از دانشجویان من در دانشگاه بوستون بود که این مقاله را برای درس من نوشته بود.
0 نظر:
ارسال یک نظر