۱۳۸۷ فروردین ۲۳, جمعه

عجب گیری افتادیم آ!

هرچه می کنم درباره مسایل یومیه چیزی ننویسم، نمی شود. من نمی دانم آقای رئیس جمهور جدی این گونه حرف می زند با با مردم و حتی با بقیه مردم دنیا شوخی اش گرفته است. خودتان بخوانید: «رئیس جمهور با بیان اینکه برای پیشرفت و جبران عقب ماندگیها نیازمند دستیابی به دانش روز دنیا هستیم گفت: باید در همه بخشهای فناوری، بیست سال جلوتر از علم روز حرکت کرد»
این یعنی چی! « علم روز» درایران، یا در جهان؟ اگر منظورش علم روز درایران است و اگر به زبان بی زبانی دارد می گوید که حداقل 20 سال در این عرصه ها عقب ایم پس، باید دیگر ادعاهای عجیب و غریب اش را- حتی در همین سخن رانی، پس بگیرد. و اگر هم منظورش علم روز دنیاست، که بی تعارف، این گونه سخن گفتن بچگانه است اگر نشانه بلاهت نباشد. آخر این چه حرف سخیفی است که بیست سال جلوتر از علم روز حرکت کنیم! مگر جنین چیزی امکان دارد! مگر بیست سال پیش خبر داشتید که علم به کجا می رود که الان بدانید بیست سال بعدچه خواهد شد تا بتوانید جلوتراز آن حرکت کنید!
عجب گیری افتادیم آ!

۱۳۸۷ فروردین ۲۲, پنجشنبه

من و عمه جان!

به قول عبدالقادر بلوچ عزیزم از « عمه جان» پرسیدم نطرت چیست، یکی می گوید « ملت ايران تا محو كامل مديريت فاسد جهان از پاي نخواهد نشست » نگاهی عاقل اندرسفیه به من کرد و گفت:
کل اگر طبیب بودی.....

۱۳۸۷ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

یک مطلب قدیمی ولی سئوالی که هنوز تازه است!

آقا یادش بخیر! اون وسترن های قدیمی رو می گم که به زمان پادشاهی اشکبوس می رفتیم و در تنها سینمای شهرمون تماشا می کردیم. یاد صاحب سینما هم بخیر. آدم با حالی بود و اغلب وسط فیلم امریکائی یک صحنه رقص خدابیامرز مهوش را هم می گذاش، یعنی آرتیسه توی فیلم می رفت توی یک کافه ولی یهو می دیدی که مهوش داره می خونه.... داستان اون فیلم ها هم اغلب ساده بود. اگر کسی قتلی می کرد، عکس اش رو می گذاشتن روی اعلامیه و می زدن به در ودیوار و بعد برای دستگیری و یا کشتن طرف هم جایزه می دادن و بعد آرتیسه- وارد می شد و می رفت دنبال آدمهای بد و اونها را می کشت. هم درس اخلاقی می داد و هم خودش پولی به جیب می زد و بعد می رفت به بار و با نشمه اش می نشس به مشروب خوری...ما هم که نوجوون بودیم غرق رقص خانم مهوش می شدیم....
حالا وقتی این گزارش را خواندم اگر چه درباره شهر قزوینه ولی نمی دونم چرا یاد « داج سیتی» افتادم که دریکی از این فیلم ها دیده بودم. کل جزئیات را خودتون بخوونین ولی یک پژو سبز رنگ می افته دنبال یک پیکان قهوه ای رنگ- بعد بین سرنشینان دو تا اتوموبیل دعوا می شه- و طبق معمول هم اول از خواهر و مادر هم دیگه شروع می کنن، و سرانجام سرنشینان پژو که به کلت کمری مسلح بودند سرنشینان پیکان را- درحالی که کلی آدم های بیکار نگاه شون می کنن- میندازن توی صندوق عقب پژو و با خودشون می برن. یک کم می گذره و یک جرثقیل وابسته به امداد اتوموبیل می آد و بدون این که به کسی چیزی بگه و یا حرفی از کسی در بیاد، پیکان را که شیشه عقب اش هم شکسته، یدک می کشه و با خودش می بره.
و اما نتیجه اخلاقی:
سرنشینان پژو کی بودند و چرا وسط روز، مسلح توی شهر می گشتن!
مگه توی شهر فزوین پاسبان و پلیس نیس! اگر هس چرا اونها مداخله نکردند.
سرنشینان پیکان رو کجا بردن؟
اجرای « قانون» از « تولید به مصرف» یعنی همین.
خودمانیم آ: من نمی دونستم صندوق عقب پژو این قدر بزرگه که می شه دو تا آدم بالغ را انداخت توش و برد....
واما ازآن مهم تر، اگر شما سرمایه دار بودید- قزوینی و غیر قزوینی یا ایرانی و غیر ایرانی فرق نمی کند- در این شهر و یا در دیگر شهرهائی که با چنین شرایطی اداره می شوند، سرمایه گذاری می کردید؟

۱۳۸۷ فروردین ۱۹, دوشنبه

یک نکته!

آقای رئیس جمهور دردیدار با همسر دکتر فاطمی گفت: « دکتر فاطمی جوانمردانه ایستاد و مبارزه کرد»
ولی نگفت که رئیس کنونی « فدائیان اسلام» که به « مبارزاتش» برعلیه شاه می نازد، ناجوانمردانه به قتلش برآمد ولی موفق نشد!

۱۳۸۷ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

پاکنیم در کفش بزرگان!

دوست بزرگوارم جناب مسعود خان بهنود در سوگ استاد دکتر آدمیت مطلبی نوشته است که مثل قریب به اتفاق نوشته هایش خواندنی است و خیلی هم مفید. اگرچه تاریخ نگاری مدرن ایران به مقدار زیاد با زنده یاد استادآدمیت آغاز می شود ولی این جمله از این نوشته به نظرم اندکی عجیب آمد:
«نسل امروز خوب است بداند تصويری که از گذشته خود و تاريخ خود دارد، اصلا شناسنامه واقعی و نه تخيلی که دارد حاصل تلاش های بی دريغ معدود کسانی بوده است که آخرينشان همين مرد که ديروز در گذشت. فريدون آدميت»
بهنود جان: یعنی می گوئی تاریخ نگاری ما تعطیل شده است! یا این که دیگر چیزی نیست که دیگری بگوید؟ دست خودم نیست. اندکی گیج شده ام.
عزیزم محمود جان کویر مدتی است که سلسله مقالاتی می نویسد تحت عنوان « تلاش های فرهنگی ايرانيان در انگلستان » که هم خواندنی اندو هم اطلاعات سود مند زیادی دارند. درسایت عصر نو دیدم که محمود جان سی و چهارمین بخش این دست نوشته های روشنگرانه را منتشر کرده است. خواندم و مثل همیشه بسیار چیزها یاد گرفته ام. ولی باز دست خودم نیست، اندکی گیج شده ام وقتی رسیدم به « حافظ لندن»، ابتدا فکر کردم که لابد ادبیانی در لندن « حافظ خوانی» راه انداخته اند و یا « حافظ شناسی» درس می دهند. ولی دیدم نه، منظور محمودجان به واقع « چلوکبابی حافظ» است. باید انصاف داشت. قبل از خواندن نوشته محمود جان کویر نمی دانستم در لندن 80 رستوران ایرانی داریم و بعد رسیدم به این قسمت که هرچه می کنم به نظرم بیانگر « تلاش فرهنگی» نیست، نمی دانم شاید هم هست، ولی « نان تازه از تنور آمده! بوی خوش پلو ایرانی. ریحان و نعنا و تلخون! کباب های خوش مزه و تازه!سفره ای رنگین برای شما و مهمانان شما! دست مریزاد! این رستوران بهترین غذاهای ایرانی را با استانداردهای عالی و قیمت بسیار خوب برای همگان فراهم می آورد
آخ آخ گفتی ریحان و تلخون.....خدا بگم چکارت بکنه محممود!! حالا نمی دانم از دست محمود جان کویر به کجا باید شکایت بکنم! چون دستم تنگ است و در لندن نیستم ولی دلم بد جوری هوس چلوکباب کرده است!!!