۱۳۹۱ فروردین ۲۸, دوشنبه

دلتنگی

من به اندازه ی یک پیرزنی فاحشه تنها هستم
و به اندازه ی ابری گریان، غمگینم
و به اندازه ی آنان که مرا ازخدا می ترسانند
دل ناپاک
من دلم سخت گرفته ست
و زبیدادزمان دل رنجورم
من ز بی مهری یاران، همه تا نیمه ی راه
دائما درفکرم
من از این که همه صورتها
مثل یخ سرد است و چه شیشه بی روح
خسته ام، خسته و جان برلب
من از این سال شماری منحوس
فصل هایش همه افتادن برگ است و خزان
جان بیمارم
من دلم می پیچد
حالت قی دارم
و دلم می طلبد قی بکنم زندگی را
که نشسته ست به مانند غذائی مانده برروی دلم
حالت قی دارم
حالت استفراغ
من، به اندازه ی لبخند زنی فاحشه معصومم
و به اندازه ی یک پیرزنی فاحشه تنها هستم
من دلم سخت گرفته ست...
6 مه 1990

1 نظر:

ناشناس گفت...

منم از اون گردن چروکیده ات استفراغم میگیره. کاش لااقل دروغگو نبودی