این نوشته اندکی بیات و قدیمی است ولی فکر می کنم به یک بار خواندن می ارزد. لطف کنید و نظر و انتقادتان را برای من بنویسید. ا.س
اگرچه بیش از سی سال است درخارج از ایران زندگی می كنم ولی تعداد دفعاتی كه به ایران مسافرت كرده ام چندان زیاد نیست. در دورة حكومت پیشین، برای آخرین بار در 1354 برای 2 ماه در ایران بودم و بعد نرفتم تا تابستان 1374، یعنی یك فترت 20 ساله. نه قدرقدرتی شاه را در زمان حزب سازی اش تجربه كردم و نه تظاهرات و قیام بهمن را به چشم دیدم و نه بهارزودگذرتهران و بعد، این زمستان قطبی ایران را ازنزدیك لمس كردم. طبیعتا بر كسی كه 20 سال از آن همه دگرگونی ها به دور مانده باشدد، وارد شدن یك باره شوك عظیم فرهنگی، سیاسی، و اجتماعی بود كه هنوز هم بطور كامل از آن رها نشده ام. چند بار خواستم این تجربه را بنویسم. ترسیدم و هنوز هم می ترسم.
تدارك مسافرت بعدی من، سه سال دیگر طول كشید و پس از سه سال بالاخره توانستم شرایط را برای یك مسافرت یك ماهه به ایران راست و ریست كنم. بلیطی باید تهیه شود و كمی هم باید سرو سوقات گرفت كه اگرچه معمولا چنگی به دل نمی زنند ولی تهیه همین مطاع بی قابلیت هم برای جیب های كوچك كارمندی ما در غربت كمی سنگین است. با این همه ولی چاره ای نیست. بالاخره روز موعود می رسد و منهم به هر جان كندنی است خودم را می رسانم به فرودگاه هیثرو در غرب لندن. به دلایلی كه ذكرشان مثنوی هفتاد من كاغذ می شود، ناچارشده ام از قطار زیرزمینی استفاده كنم ودوستی و آشنائی نبود و یا نخواست كه زیر بال مرا بگیرد و مرا به فرودگاه برساند. توی قطار داشتم با خودم فكر می كردم كه لابد همین قضیه كم اهمیت هم حِكمتی دارد. در نزدیك به سی سال گذشته من صد ها بار همین مسیر را با اتوموبیل قراضه ای كه داشته ام طی كرده ام كه یا مسافری را به فرودگاه برسانم و یا دوستی و آشنائی را كه از ایران می رسید، به لندن بیاورم و حالا كه خودم دارم به سفر می روم، هیچ پدر آمرزیده ای نیست كه جور مرا بكشد. دیدم برای در غُربت مُردن، باید ابتدا در غُربت زندگی كرد. وغُربت هم ازجمله، یعنی همین، عریان ترین شكل بی كسی. باری، به هر جان كندنی بود به فرودگاه می رسم. این قلب بی صاحب هم كه همراهی نمی كند. ناچار شده ام دو سه گذر بیایستم و قرص های زیر زبانی بالا بیاندازم كه شاید برای رفع انقباض رگهای دور قلب مفید باشد، كه هست و خیلی سریع هم هست. اگرچه تاثیرش چندان نمی پاید. با این كه یكی دوساعت زودتر از موعد رسیده ام ولی صفی است كه انگار سر دیگرش به قیامت وصل است. دیگران نیز مانند من عجله دارند تا زودتر به ایران برسند!
از كَلَك زدن های هم وطنان گرامی كه هنوز هم چنان بر این گمان باطلند كه زرنگی می كنند و نوبت را در صف رعایت نمی كنند می گذرم. اگرچه وقت شناسی نداریم و هنوز به قرن ساعت نرسیده ایم، ولی نمی دانم چرا همه ما، این همه عجله داریم! تشریفات لازم را انجام می دهم و یك ساعت قبل از پرواز هم به درون سالن ترانزیت می خزم كه حداقل حالا كه نمی توانم شیشه ای ویسكی یا ودكا خریده با خودم به ایران ببرم، آنها را سیرسیر نگاه كنم و حسرت بكشم. از بداقبالی، در بازگشت، در مهرآباد حتی امكان این حسرت كشیدن هم نیست. نكته ای كه قبلا هم دیده بودم ولی زیاد به دلم بد نیاورده بودم این كه، در فرودگاه لندن ظاهرا كسی مامور شده است كه مسافران ایرانی را در آخرین نقطة ورود به داخل سالن وارسی كند كه مبادا اسباب و اثاثه زیادی با خودشان به داخل هواپیما ببرندواین هم تقصیرش، اگر تقصیری باشد، بیشتر به گردن مسافرین محترم است كه تقلب كرده و می كنند تا فرودگاه لندن و یا شركت هواپیمائی جمهوری اسلامی ایران. نمی دانم چرا این همه عجله دارم ! شاید فكر می كنم كه اگر زودتر به درون سالن ترانزیت بروم زودتر به ایران می رسم! در سالن نشسته ام و بدون اینكه به روی خودم بیاورم به درددل های هموطنان همسفر گوش می دهم. به واقع مهارتی می خواهد كه به این نوع صحبت ها دزدانه گوش بدهی و از دروغ هائی كه تحویل یكدیگر می دهند خنده ات نگیرد. نمی دانم چرا اغلب همسفران مرا به یاد لشگری مغلوب می اندازندكه انگار بدون اینكه جنگیده باشد و یا به راستی جنگیده باشد، عقب می نشیند. شماری از آقایان، طوری تلفن موبایل را به كمر خود بسته اند كه به ناخودآگاه یاد ششلول بندهای فیلم های وسترن می افتم. از یكی كه در كنارم نشست پرسیدم، آقا ببخشید، شما در ایران می توانید از این تلفن استفاده كنید. لبحند ملیحی زد و گفت نه. من خجالت كشیدم و حُجب به خرج دادم و نپرسیدم، خوب مرد حسابی، چرا تلفن موبایل را به صورت « چُسی فون » دگرسان كرده ای؟ اگر نمی توانی استفاده بكنی، خوب می گذاشتی توی كمد خونه تا بر گردی. بعضی از خانمها هم قیافه شان تماشائی است. اگرچه هنوز در منطقه «اجباری بودن» حجاب نیستند ولی بعضی ها چنان حجاب بسته اند كه انگار در تمام زندگی شان حجاب داشته اند. چندتائی قیافه به راستی خنده داری دارند. به دلیل گرمای هوا، مانتو را یا نپوشیده اند و یا در سالن از تن به در آورده اند. اما، اگر چه دامن مینی ژوپ به پا دارند كه كم كوتاه نیست، ولی حجاب اسلامی، پوشاندن موی سر، را تمام وكمال رعایت می كنند. یاد ایرج میرزا می افتم. دلم هم به حال آنها می سوزد و هم به حال خودم. وقتی به صحبت ها دزدانه گوش می دهم می بینم كه آنها هم حرف دل مرا می زنند . یكی از دیگری پرسیدكه برای چی داری می ری ایرون، و طرف هم، بدون پرده پوشی گفت، دفعه قبل كه رفتم، خیلی خوش گذشت، باز دارم می روم. مدتی پیش داشتم یا دوستی راجع به همین مقوله سخن می گفتم، گفت: این مسئله ابهامی ندارد، زندگی توریستی همیشه و همه جا خوش می گذرد. دیدم ای دادو بیداد، بعضی ها به طرز هراس انگیزی سر خودشان را كلاه می گذارند. گفتم، مردحسابی، مگر زندگی من وتو در این آباد شده چگونه است؟ پس چرا خوش نمی گذرد؟ دیگر برویش نیاوردم كه اغلب كسانی كه من می شناسم، از جمله خودم، در زمینه های فرهنگی كه بدون تردید، در این جوامع توریست هستیم. این كه بعضی ها حتی این نكته را درك نمی كنند و یا نمی خواهند درك كنند كه درد ورنج درونی آدم را تخفیف نمی دهد. و این هم از آن دست مسائلی نیست كه آدم بتواند برای مدت طولانی خود را به كوچه علی چپ بزند و یا هم چنان مقلد، فلاسفه مكتب، از این ستون به آن ستون فرج است، باقی بماند. پوسته این نوع تظاهرات روشنفكر مآبانه دیر یا زود می تركد و دنیائی چرك و كثافت است كه بیرون خواهد زد.
معمولا باید نیم ساعتی زودتر از پرواز به هواپیما سوار شد. ولی روی صفحه تلویزیونی كه این اطلاعات را اعلام می كند نشانه ای از پرواز ما به ایران نیست. یك ساعت از زمان پرواز هم می گذرد و باز هم خبری نیست. از یكی از ماموران شركت هواپیمائی سئوال می كنم. بدون اینكه به خودش زحمت زیادی بدهد می گوید كه پرواز تاخیر دارد. دو ساعت از زمان پرواز ما گذشته است. سراغ یكی از ماموران هموطن می روم و او هم بدون مقدمه چینی می گوید كه هواپیما اشكال فنی دارد. وقتی می پرسم كه آیا ساعت پرواز ما معلوم است یا خیر؟ با ترشروئی و كمی هم اخم می گوید: شما كه نمی خواهید شما را با یك هواپیمای معیوب روی آسمان بفرستیم... من نمی دانم تعمیر هواپیما چقدر طول می كشد؟ و غیر از این كسی در دسترس نیست كه به من و امثال من حداقل دلگرمی بدهد كه اشكال فنی هواپیما خیلی جدی نیست. و من بی اختیار بیاد فیلم « فرودگاه » می افتم و دارد ترسم می گیرد. از برخورد هموطن مامور هم چندان خوشم نیامده است. یك خانم ایرانی كه شاهد گفتگوی من با این مامور است با صدائی كه به روشنی كمی ترسیده است می گوید: پناه بر خدا! حالا با چه اطمینانی باید سوار این هواپیما بشویم! اگرچه خودم هم ترسیده ام ولی خانم هموطن را دلداری می دهم كه تا كاملا مطمئن نشوند، ما را سوار هواپیما نمی كنند. می روم و روی یكی از این صندلی ها می نشینم و به مسافرین دیگری كه بدون تاخیر می روند تا سوار هواپیمایشان بشوند، حسودی می كنم. قرار بود ساعت 5 بعداز ظهر پرواز كنیم و الان ساعت از 7 هم گذشته است. نه خبر تازه ای داریم و نه كسی از ماموران محترم از بلندگو حرفی و سخنی برای دلگرمی ما، مسافرین معطل، می گوید. ساعت دارد به 8 نزدیك می شود و من حسابی بی حوصله شده ام . دو سه بار به لندن تلفن می زنم تا زنم و بچه هایم بدانند كه هنوز در لندن هستم. حوصله كتاب خواندن هم ندارم و كسی را نیز در میان مسافرین نمی شناسم. ساعت دارد به 9 نزدیك می شود. در همین موقع سروكله یكی از كارمندان شركت هواپیمائی هما پیدا می شود با این مژده كه قرار است به مسافرین كوپن غذا بدهند. به یك چشم بر هم زدن صفی تشكیل می شود مثل صف های نان و گوشت در تهران و معلوم می شود كه به هر مسافر معادل 5 پوند كوپن می دهند. در رستوران داخل فرودگاه كه معمولا كمی گران است با 5 پوند، چه شامی می توان خورد، نمی دانم! خودم را می رسانم به یكی از رستوران ها و می بینم كه غیر از یك ظرف سوپ، غذاهای دیگر هزینه بیشتری می طلبند. برای منی كه در لندن زندگی و كار می كنم پرداخت مابه التفاوت برای صرف شام مشكل نبود، ولی در فكر همسفرانی بودم كه احتمالا این مابه التفاوت را به پوند نداشتند. از برخورد گارسون رستوران بدم آمد. اگرچه خودش به زحمت انگلیسی حرف می زد ولی دو سه بار با همان انگلیسی الكنش از من پرسید كه آیا می دانم غذائی كه خواسته ام از 5 پوند بیشتر می شود؟ با كمی تندی به او حالی كردم كه دل نگرانی اش بی مورد است و بهتر است به جای اتلاف وقت غذای مرا بیاورد كه هم بی حوصله ام و هم از آن غیر قابل تحمل تر، گرسنه. غذای بدی خوردم . در بیرون رستوران باز دیدم كه همسفران من صف كشیده اند. حدس و گمان من درست بود . بعضی از همسفران مابه التفاوت را به پوند نداشتند....
5 ساعتی از زمان پرواز ما گذشته است و ما هنوز در سالن فرودگاه لندن نشسته ایم. نه اطلاعیه ای از بلندگو پخش شد و نه كسی از حال و روز ما پرسید. به یكی از ماموران مراجعه كرده و پرسیدم كه اگر امشب این هواپیما پرواز نمی كند، من می توانم به منزل خودم در لندن برگردم و هزینه اقامت در هتل به گردن شركت نیافتد. ولی مامور محترم مرا خاطر جمع كرد كه این هواپیما هر طور كه بشود باید شب پرواز كند. دردسر ندهم، هواپیمائی كه قرار بود ساعت 5 بعدازظهر پرواز كند، نزدیك به ساعت 11 شب از فرودگاه لندن بلند شد. چند دقیقه ای نگذشته بود كه مهمانداران هواپیما پذیرائی را شروع كرده و به راستی سنگ تمام گذاشتند. با غذای گرم و مطبوعی به ما خوش آمد گفتند و من در این فكر بودم كه چرا در فرودگاه لندن ما را مثل اموال بی صاحب به امان خدا رها كرده بودند! آنجائی كه می بایست جز این می كردند، چرا هیچ كس به داد ما نمی رسید و تازه چرا هیچ كس به خاطر این تاخیر دراز مدت از مسافران پوزش نخواست! حق و حقوق ما به عنوان یك شهروند-كه چندان نیست - به كنار، ولی در نظامِ نكبت آفرین سرمایه داری كه به عنوان مصرف كننده، صاحب حقیم! همه چیز به كنار... در این شرایط رقابت آمیزبازار، این شیوه ادارة یك شركت مسافر بری خیره سرانه و بی تعارف، ساده لوحانه و حتی می گویم احمقانه است . ولی چاره چیست، در این دورة و زمانه چه كسی به این جزئیات كار دارد!
آفتاب حسابی پهن شده بود كه به تهران رسیدم. اولین نكته ای كه توجهم را جلب كرد، گرمای هوا بود ومن در این فكر كه این 4 هفته بر من چه خواهد گذشت؟ زندگی سی ساله من در هوای همیشه نمدار و شاشوی انگلیس، لوس و ننرم كرده است و می ترسیدم در آن هوای داغ ذوب شوم. البته اگر امكان كنترل وجود می داشت بدم نمی آمد كه به اندازه یك چهارم وزنم ذوب می شدم ولی امكان چنین كنترلی وجود ندارد و همین ترس آور است.
در این سفر، دو نكته توجه مر ا به خویش جلب كرد. یكی جّو سیاسی شده جامعه و دیگری، عدم اعتماد ما ایرانی ها به خودمان. از اولی می گذرم تافرصت دیگر ولی می رسم به دومی. من نمی دانم چیزی به نام « امپریالیسم فرهنگی» داریم یا نه و آیا این عبارت، عبارت معنی داری هست یا نیست. ولی فكر می كنم ما در فرهنگ ایرانی مان باید با آنچه كه من دوست دارم آن را « امپریالیسم فرهنگی» بنامم، به جد و به راستی مبارزه كنیم.
بازتاب این بی اعتمادی به خویش، یا، « امپریالیسم فرهنگی» به صورت های مختلفی نمودار می شود. یك جا به صورت « غرب شیفتگی» عیان می شود كه حتی در نوشته های شماری از نویسندگان ما خودش را نشان می دهد. اگرچه عكس العلمی است به غرب ستیزی بدوی وعقب مانده ای كه در ذهنیت تاریخی جامعة ما حضور دارد، ولی خود نیز كم مسئلة آفرین نیست. این نگرش، غرب را بدون این كه به راستی و آن گونه كه هست، بشناسند، معیار و محك عقلانیت و آزادی و خرد می داند و می خواهد كه ما نیز، حتی بدون توجه به سابقه تاریخی و زمینه های فرهنگی و اجتماعی مان بكوشیم مثل غرب بشویم. البته این سخن را صریح و بدون پرده پوشی و بدون لفت و لعاب نمی گوید و به همین خاطر، بعید نیست به من خرده بگیرد كه بدون این كه خود آگاه باشم، من نیز گرفتار همان غرب ستیزی بدوی هستم. ولی نگاهی به مطبوعات ما این نكته را به وضوح نشان می دهد. البته كه باید مدافع آزادی و دموكراسی بود و برای حكومت قانون در جامعه كوشید. تردیدی نیست كه باید مدافع تفرد و احترام به فردیت فرد بود و تردیدی هم نیست كه می توانیم بسی بیشتر از بیش از غرب در این خصوص بیاموزیم ولی، این روایت كه برای مقابله با غرب ستیزی كه آن را با هزار سریشم به ماركسیسم ربط می دهند، باید شیفته غرب شد و در هر فرصتی هم چپ ها و ماركسیست ها را دراز كرد، به دلم نمی چسبد. تازگی ها دیدم كه از دیدگاه غرب شیفتگان، شماری از رهبران مذهبی و ملی ماهم، به « آلودگی های ماركسیستی » آلوده شدند كه داستانش بماند برای بعد. و اما، باز تاب دیگرش را در جای دیگری دیدم كه به گمان من، روی دیگر همین سكه است. غرب شیفتگی و به خود بی باور بودن واعتماد نداشتن لازم و ملزوم یكدیگرند . هیچ توطئه ای هم از سوی كسی و جریانی در كار نیست. در برخورد به فرهنگ و اقتصاد پرقدرت غرب، ما همانند بسیار زمینه های دیگر زندگی، یك برخورد پاندولی را بكار گرفته ایم. یا هرچه ازغرب می آید بد است و زشت، ( نگرش غرب ستیزان) و یا، از سوی دیگر، غرب هیچ ضعف و ایراد ندارد و ما باید بكوشیم نعل به نعل مثل غربی ها بشویم ( غرب شیفتگان). اگر هم نمونه می خواهید، به دور وبرخودتان بنگرید. غرب به سیاست تعدیل اقتصادی رو می كند، و می كوشد نقش دولت را دراقتصاد كاهش بدهد، ( به جزئیات این سیاست نمی پردازم) آن وقت شما بنگریدكه شماری از هوشمندان ما، دقیقا همان نسخه را برای ایران می خواهند. در واقعیت زندگی ولی در ایران نه جاده درست وحسابی داریم و نه راه آهن، مشكل مسكن داریم، مشكل بیکاری، مشکل جوانی جمعیت، مشکل توزیع خطرناک درآمد و ثروت – می بینید نمی گویم نابرابر بلکه می گویم خطرناک چون نابرابری در توزیع ثروت و درآمد به راستی در ایران خطرناک شده است- مشکل بهداشت و هزار ویك درد بی درمان دیگر. معلوم نیست با در پیش گرفتن این سیاست تدارك این زیرساخت ها از سوی چه كسی باید انجام بگیرد؟ هوشمندان ما می دانند و خوب هم می دانند كه بدون تهیه و تدارك این پیش شرط ها، اقتصاد ایران مثل خرِمرحوم ملا در گِل می ماند یعنی دور نیست که ما آرژانتین خاورمیانه بشویم. با این همه، ولی روشن نیست كه با سیاست هائی كه در پیش گرفته اند مسئولیت تهیه و تدارك این نیازهای اساسی با كیست؟ كاری ندارد. از لابلای آمارهای دولتی به اقتصاد ایران بنگرید تا در گِل ماندن را مشاهده كنید.
یا در غرب، روشنفكران در باره پست مدرنتیته بحث و جدل می كنند، ما هم، ساده دلان و ساده اندیشان روستای عهد دقیانوسی زرنگ آباد که نام دیگرش ایران است با این که هنوز به عصر مدرنیته نرسیده ایم، ولی هم چون طوطیان شكر سخن شیرین گفتارهمان مباحث را پی می گیریم . در جامعه ای كه شب و روز به نصف جمعیتش این همه بی حرمتی می شود. بر صورت زنان اسید می پاشند. در جامعه ای كه اگرچه می توان قانونا وشرعا به دختر 9 ساله تجاوز كرد[1] ولی عشق و عاشقی را سنگسار می كنند. در جامعه ای كه در گوشه و كنار ادارات دولتی اش پیراهن آستین بلند مردانه كرایه می دهند - چون مردها با آستین كوتاه نمی توانند وارد ادارات شوند – در این چنین جامعه ای سخن گفتن از مباحث پست مدرنیته استعاره ای ناهنجار از این غرب شیفتگی است که به واقع قباحت دارد.
و اما بگذارید نمونه ای ملموس تر از این امپریالیسم فرهنگی یا خود باختگی مفرط به دست بدهم. در بازگشت از ایران، به حسب عادت و عرف می بایست برای همسر و فرزندانم تحفه ای هم می گرفتم و بهمین منظور راهی مغازه ها شدم. آنچه كه موجب حیرت من شد عكس العمل شماری از فروشندگان بود كه اصرار داشتند به جای پیراهن و یا كفش ایرانی، اجناس خارجی به من بفروشند وحتی در مغازه ای با فروشنده درگیر بگومگو هم شدم. استدلالش این بود كه جنس خارجی بهتر است و به همین خاطر گران تر. كوشیدم با چند كلمه اقتصادی كه خوانده ام توجهش را به قیمت نسبی جلب كنم. از گستردگی طرحها و زیبائی رنگها بسیار دلگرم شدم. و به تجربه می دانم كه شماری از این محصولات با محصولات مشابه خارجی نه فقط قابل مقایسه اند بلكه، حتی، و به ویژه با درنظر داشتن قیمت های مقایسه ای، مرغوب ترند. به مغازه داری كه اصرار داشت به جای یك كفش ایرانی، كفش فرنگی را به ده برابر قیمت به من بفروشد، گفتم، تو حرفت موقعی درست است كه این كفش خارجی ده بار بهتر باشد، آیا هست؟ با قیافه ای حق به جانب، به اعتراض بر آمد كه این دیگر چه حرفی است؟ این جا مجبور شدم اقتصاد خواندگی خودم را به رخ بكشم و گفتم برای منِ مصرف كننده، كه درآمد محدودی دارم، این نكته بسیار مهم است. اگر این كفش ایرانی فقط سه ماه دوام می آورد، این كفش خارجی باید سی ماه دوام بیاورد والی من پولم را به هدر داده ام. و یا در مغازه ای دیگر فروشنده ای می گفت آقا این جنس ایرانی، خیلی زود رنگ و رویش می رود و كهنه نما می شود. گفتم، خوب برادر ، اگر می دانی این طور است چرا این محصول را به این صورت تولید می كنی! و همین نكته ها را در بارة اتوموبیل های مونتاژ شده در ایران شنیدم و در بارة خیلی محصولات دیگر. با این حساب، چرا تعجب می كنیم كه غیرایرانی ها كالاهای مارا نمی خرند؟ ما برای جلب اعتماد این مشتریان احتمالی چه كرده ایم و چه می كنیم؟ هم چنان می توانیم استكبار جهانی را مقصر بدانیم ولی نقش خودمان در این جا چه می شود؟ و در میان دوستان و عزیزان خودم نیز كم نبودند كسانی كه به همین شیوه استدلال می كردند. پیراهنی از یك فروشگاه لندن می خریم به پول رایج این مملكت، مثلا به 30 پوند [ از پیراهن های بسی گرانتر که با بودجه دانشجوئی من جور در نمی آید، حرف نمی زنم ] كه به یك حساب سردستی می شود حدودا 40 هزار تومان و بعد این پیراهن را مقایسه می كنیم با پیراهنی كه در ایران به یك پنچم آن خریده ایم و همین روایت است در خصوص بسیاری محصولات دیگر. البته كه كفش كلارك بسیار كفش خوبی است. ولی كفش معمولی كلارك به 50 پوند ( البته در وقتی كه حراج باشد شاید بتوان به 30 پوند هم خرید) به فروش می رسد و به همین صورت است كفش آدیداس و نایك و دیگران.... چرا یك كفش 90 پوندی [كفش نایك برای نمونه] را مقایسه می كنیم با بدل همان كفش كه درایران به 8000 تومان به فروش می رسد؟ 8000 تومان می شود چیزی حدود 6 پوند، یعنی با پول یك كفش نایك « اصلی» می توان در ایران 15 جفت نایك « غیر اصلی » خرید.
من برآن سرم كه این دست مقایسه ها، فرق نمی كند می خواهد در ایران باشد یا دركره مریخ، علمی و كارساز نیستندو بی تعارف، ارزشی به قدر هیچ دارند. تردیدی نیست كه در بسیاری از زمینه ها از دنیای مدرن پایان قرن بیستم عقب مانده ایم ولی قبل از هرچیز باید بپذیریم كه اگر بكوشیم و اگر باز بكوشیم، ما هم می توانیم لنگ لنگان به دنبال قافله راه بیافتیم. دیدگاه به خود بی اعتماد باعث می شود كه نه ضعف های مان را می شناسیم و نه راه های رفع آنها را یاد می گیریم، چرا كه خود و قابلیت های خود را از معادله حذف كرده ایم . .به همین خاطر، در بهترین حالت این دیدگاه، منادی ایستائی و توقف است و ایستائی و توقف در شرایطی كه همه چیز متحول می شوند، بد ترین نوع گذشته پرستی است . گذشته پرستی ای كه در پوششی نو و تازه مطرح می شود، به گمان من، عیان ترین جلوه آن چیزی است كه من آن را « امپریالیسم فرهنگی » خوانده ام.
اما اشاره كنم به داستان نبودن دموكراسی در ایران كه خود داستان درد آلودی داردكه اگرچه دامن دولت مردان مارا در گسترة تاریخی می گیرد ولی دامن خود مای ایرانی هم دراین پیوند كم آلوده نیست. حرف بی سند نمی زنم. شما چند نفر را درایران و در میان ایرانی ها می شناسید كه به حق و حقوق دیگران احترام بگذارد؟ همان خانم یا آقائی كه برای پیش بردن كارش ، پارتی بازی می كند و یا همة آن كسانی كه خارج از نوبت، به خاطر این كه كس یا كسانی را می شناسند، كارشان را پیش می برند، به قانون شكنی كمك می كنند. دیگر از بهم زدن جلسه، تهمت و افترا بستن و سانسور در داخل و خارج چیزی نمی گویم. در این كه در داخل ایران، گروه های حزب الله و انصار از سوی شماری از رهبران «جمهوری» اسلامی سازمان دهی و هدایت می شوند و در پوشش « جامعةمدنی» یك « جامعه زدنی» ایجاد كرده اند، تردیدی نیست ولی، در خارج از كشور مگر دوستان « چپ» و «دشمنان دو آتشه» « جمهوری» اسلامی با مخالفین عقیدتی خود همین كار را نمی كنند؟ می دانم خجالت آور است ولی مگر همان «جامعه زدنی» را در خارج از کشور باز تولید نکرده ایم!
و جالب است همگان در انتظار نشسته ایم تا بدون این كه خودمان كار را از خودمان شروع كنیم، كارهای مان درست شود و به روال منطقی بیافتد و بدیهی است كه نمی افتد و قرار هم نیست بیافتد. این درست است كه در جوامعی كه سنت دموكراتیك ندارند، همه چیز به ناخودآگاه خصلتی سیاسی پیدا می كند و سیاسی می شود . ولی در شرایطی كه هركدام از ما می كوشیم قوانین مملكت را زیر پا بگذاریم، [ فرق نمی كند، می خواهد قواعد و مقررات رانندگی باشد ویا چیز دیگر ] معلوم است كه جامعه از عدم حاكمیت قانون عذاب خواهد كشید. ما هنوز انگار قبول نكرده ایم كه تا زمانی كه مای ایرانی، می خواهید اسمش را « خلق» بگذارید یا « ملت » و یا « امت » یا « ظبقه»، كاری را شروع نكنیم، كاری شروع نخواهد شد. دولت خوب - كه متاسفانه نداریم - تنها می تواند قوانین خوب وضع كند و تا حدودی نیز می تواند در اجرایش بكوشد. ولی تا بیشتر دیر نشده، باید احترام به قانون را یاد بگیریم و به فرزندانمان یاد بدهیم. من مورخ نیستم و لی گمان نمی كنم در هیچ كجای این جهان پهناور، جز از این طریق اصلاحی صورت گرفته باشد. و این نكته، از منظری كه من به دنیای دور وبرم می نگرم، آنقدر بدیهی است كه مورد توجه ما قرار نمی گیرد.
سپتامبر 1997
[1] سن قانوني براي ازدواج در ايران براي دخترها 9 سال قمري و براي پسرها 15 سال قمري است. اگر به حساب سال شمسي بگيريم، كه سن قانوني ازدواج دختران 8 سال و 9 ماه مي شود.
تدارك مسافرت بعدی من، سه سال دیگر طول كشید و پس از سه سال بالاخره توانستم شرایط را برای یك مسافرت یك ماهه به ایران راست و ریست كنم. بلیطی باید تهیه شود و كمی هم باید سرو سوقات گرفت كه اگرچه معمولا چنگی به دل نمی زنند ولی تهیه همین مطاع بی قابلیت هم برای جیب های كوچك كارمندی ما در غربت كمی سنگین است. با این همه ولی چاره ای نیست. بالاخره روز موعود می رسد و منهم به هر جان كندنی است خودم را می رسانم به فرودگاه هیثرو در غرب لندن. به دلایلی كه ذكرشان مثنوی هفتاد من كاغذ می شود، ناچارشده ام از قطار زیرزمینی استفاده كنم ودوستی و آشنائی نبود و یا نخواست كه زیر بال مرا بگیرد و مرا به فرودگاه برساند. توی قطار داشتم با خودم فكر می كردم كه لابد همین قضیه كم اهمیت هم حِكمتی دارد. در نزدیك به سی سال گذشته من صد ها بار همین مسیر را با اتوموبیل قراضه ای كه داشته ام طی كرده ام كه یا مسافری را به فرودگاه برسانم و یا دوستی و آشنائی را كه از ایران می رسید، به لندن بیاورم و حالا كه خودم دارم به سفر می روم، هیچ پدر آمرزیده ای نیست كه جور مرا بكشد. دیدم برای در غُربت مُردن، باید ابتدا در غُربت زندگی كرد. وغُربت هم ازجمله، یعنی همین، عریان ترین شكل بی كسی. باری، به هر جان كندنی بود به فرودگاه می رسم. این قلب بی صاحب هم كه همراهی نمی كند. ناچار شده ام دو سه گذر بیایستم و قرص های زیر زبانی بالا بیاندازم كه شاید برای رفع انقباض رگهای دور قلب مفید باشد، كه هست و خیلی سریع هم هست. اگرچه تاثیرش چندان نمی پاید. با این كه یكی دوساعت زودتر از موعد رسیده ام ولی صفی است كه انگار سر دیگرش به قیامت وصل است. دیگران نیز مانند من عجله دارند تا زودتر به ایران برسند!
از كَلَك زدن های هم وطنان گرامی كه هنوز هم چنان بر این گمان باطلند كه زرنگی می كنند و نوبت را در صف رعایت نمی كنند می گذرم. اگرچه وقت شناسی نداریم و هنوز به قرن ساعت نرسیده ایم، ولی نمی دانم چرا همه ما، این همه عجله داریم! تشریفات لازم را انجام می دهم و یك ساعت قبل از پرواز هم به درون سالن ترانزیت می خزم كه حداقل حالا كه نمی توانم شیشه ای ویسكی یا ودكا خریده با خودم به ایران ببرم، آنها را سیرسیر نگاه كنم و حسرت بكشم. از بداقبالی، در بازگشت، در مهرآباد حتی امكان این حسرت كشیدن هم نیست. نكته ای كه قبلا هم دیده بودم ولی زیاد به دلم بد نیاورده بودم این كه، در فرودگاه لندن ظاهرا كسی مامور شده است كه مسافران ایرانی را در آخرین نقطة ورود به داخل سالن وارسی كند كه مبادا اسباب و اثاثه زیادی با خودشان به داخل هواپیما ببرندواین هم تقصیرش، اگر تقصیری باشد، بیشتر به گردن مسافرین محترم است كه تقلب كرده و می كنند تا فرودگاه لندن و یا شركت هواپیمائی جمهوری اسلامی ایران. نمی دانم چرا این همه عجله دارم ! شاید فكر می كنم كه اگر زودتر به درون سالن ترانزیت بروم زودتر به ایران می رسم! در سالن نشسته ام و بدون اینكه به روی خودم بیاورم به درددل های هموطنان همسفر گوش می دهم. به واقع مهارتی می خواهد كه به این نوع صحبت ها دزدانه گوش بدهی و از دروغ هائی كه تحویل یكدیگر می دهند خنده ات نگیرد. نمی دانم چرا اغلب همسفران مرا به یاد لشگری مغلوب می اندازندكه انگار بدون اینكه جنگیده باشد و یا به راستی جنگیده باشد، عقب می نشیند. شماری از آقایان، طوری تلفن موبایل را به كمر خود بسته اند كه به ناخودآگاه یاد ششلول بندهای فیلم های وسترن می افتم. از یكی كه در كنارم نشست پرسیدم، آقا ببخشید، شما در ایران می توانید از این تلفن استفاده كنید. لبحند ملیحی زد و گفت نه. من خجالت كشیدم و حُجب به خرج دادم و نپرسیدم، خوب مرد حسابی، چرا تلفن موبایل را به صورت « چُسی فون » دگرسان كرده ای؟ اگر نمی توانی استفاده بكنی، خوب می گذاشتی توی كمد خونه تا بر گردی. بعضی از خانمها هم قیافه شان تماشائی است. اگرچه هنوز در منطقه «اجباری بودن» حجاب نیستند ولی بعضی ها چنان حجاب بسته اند كه انگار در تمام زندگی شان حجاب داشته اند. چندتائی قیافه به راستی خنده داری دارند. به دلیل گرمای هوا، مانتو را یا نپوشیده اند و یا در سالن از تن به در آورده اند. اما، اگر چه دامن مینی ژوپ به پا دارند كه كم كوتاه نیست، ولی حجاب اسلامی، پوشاندن موی سر، را تمام وكمال رعایت می كنند. یاد ایرج میرزا می افتم. دلم هم به حال آنها می سوزد و هم به حال خودم. وقتی به صحبت ها دزدانه گوش می دهم می بینم كه آنها هم حرف دل مرا می زنند . یكی از دیگری پرسیدكه برای چی داری می ری ایرون، و طرف هم، بدون پرده پوشی گفت، دفعه قبل كه رفتم، خیلی خوش گذشت، باز دارم می روم. مدتی پیش داشتم یا دوستی راجع به همین مقوله سخن می گفتم، گفت: این مسئله ابهامی ندارد، زندگی توریستی همیشه و همه جا خوش می گذرد. دیدم ای دادو بیداد، بعضی ها به طرز هراس انگیزی سر خودشان را كلاه می گذارند. گفتم، مردحسابی، مگر زندگی من وتو در این آباد شده چگونه است؟ پس چرا خوش نمی گذرد؟ دیگر برویش نیاوردم كه اغلب كسانی كه من می شناسم، از جمله خودم، در زمینه های فرهنگی كه بدون تردید، در این جوامع توریست هستیم. این كه بعضی ها حتی این نكته را درك نمی كنند و یا نمی خواهند درك كنند كه درد ورنج درونی آدم را تخفیف نمی دهد. و این هم از آن دست مسائلی نیست كه آدم بتواند برای مدت طولانی خود را به كوچه علی چپ بزند و یا هم چنان مقلد، فلاسفه مكتب، از این ستون به آن ستون فرج است، باقی بماند. پوسته این نوع تظاهرات روشنفكر مآبانه دیر یا زود می تركد و دنیائی چرك و كثافت است كه بیرون خواهد زد.
معمولا باید نیم ساعتی زودتر از پرواز به هواپیما سوار شد. ولی روی صفحه تلویزیونی كه این اطلاعات را اعلام می كند نشانه ای از پرواز ما به ایران نیست. یك ساعت از زمان پرواز هم می گذرد و باز هم خبری نیست. از یكی از ماموران شركت هواپیمائی سئوال می كنم. بدون اینكه به خودش زحمت زیادی بدهد می گوید كه پرواز تاخیر دارد. دو ساعت از زمان پرواز ما گذشته است. سراغ یكی از ماموران هموطن می روم و او هم بدون مقدمه چینی می گوید كه هواپیما اشكال فنی دارد. وقتی می پرسم كه آیا ساعت پرواز ما معلوم است یا خیر؟ با ترشروئی و كمی هم اخم می گوید: شما كه نمی خواهید شما را با یك هواپیمای معیوب روی آسمان بفرستیم... من نمی دانم تعمیر هواپیما چقدر طول می كشد؟ و غیر از این كسی در دسترس نیست كه به من و امثال من حداقل دلگرمی بدهد كه اشكال فنی هواپیما خیلی جدی نیست. و من بی اختیار بیاد فیلم « فرودگاه » می افتم و دارد ترسم می گیرد. از برخورد هموطن مامور هم چندان خوشم نیامده است. یك خانم ایرانی كه شاهد گفتگوی من با این مامور است با صدائی كه به روشنی كمی ترسیده است می گوید: پناه بر خدا! حالا با چه اطمینانی باید سوار این هواپیما بشویم! اگرچه خودم هم ترسیده ام ولی خانم هموطن را دلداری می دهم كه تا كاملا مطمئن نشوند، ما را سوار هواپیما نمی كنند. می روم و روی یكی از این صندلی ها می نشینم و به مسافرین دیگری كه بدون تاخیر می روند تا سوار هواپیمایشان بشوند، حسودی می كنم. قرار بود ساعت 5 بعداز ظهر پرواز كنیم و الان ساعت از 7 هم گذشته است. نه خبر تازه ای داریم و نه كسی از ماموران محترم از بلندگو حرفی و سخنی برای دلگرمی ما، مسافرین معطل، می گوید. ساعت دارد به 8 نزدیك می شود و من حسابی بی حوصله شده ام . دو سه بار به لندن تلفن می زنم تا زنم و بچه هایم بدانند كه هنوز در لندن هستم. حوصله كتاب خواندن هم ندارم و كسی را نیز در میان مسافرین نمی شناسم. ساعت دارد به 9 نزدیك می شود. در همین موقع سروكله یكی از كارمندان شركت هواپیمائی هما پیدا می شود با این مژده كه قرار است به مسافرین كوپن غذا بدهند. به یك چشم بر هم زدن صفی تشكیل می شود مثل صف های نان و گوشت در تهران و معلوم می شود كه به هر مسافر معادل 5 پوند كوپن می دهند. در رستوران داخل فرودگاه كه معمولا كمی گران است با 5 پوند، چه شامی می توان خورد، نمی دانم! خودم را می رسانم به یكی از رستوران ها و می بینم كه غیر از یك ظرف سوپ، غذاهای دیگر هزینه بیشتری می طلبند. برای منی كه در لندن زندگی و كار می كنم پرداخت مابه التفاوت برای صرف شام مشكل نبود، ولی در فكر همسفرانی بودم كه احتمالا این مابه التفاوت را به پوند نداشتند. از برخورد گارسون رستوران بدم آمد. اگرچه خودش به زحمت انگلیسی حرف می زد ولی دو سه بار با همان انگلیسی الكنش از من پرسید كه آیا می دانم غذائی كه خواسته ام از 5 پوند بیشتر می شود؟ با كمی تندی به او حالی كردم كه دل نگرانی اش بی مورد است و بهتر است به جای اتلاف وقت غذای مرا بیاورد كه هم بی حوصله ام و هم از آن غیر قابل تحمل تر، گرسنه. غذای بدی خوردم . در بیرون رستوران باز دیدم كه همسفران من صف كشیده اند. حدس و گمان من درست بود . بعضی از همسفران مابه التفاوت را به پوند نداشتند....
5 ساعتی از زمان پرواز ما گذشته است و ما هنوز در سالن فرودگاه لندن نشسته ایم. نه اطلاعیه ای از بلندگو پخش شد و نه كسی از حال و روز ما پرسید. به یكی از ماموران مراجعه كرده و پرسیدم كه اگر امشب این هواپیما پرواز نمی كند، من می توانم به منزل خودم در لندن برگردم و هزینه اقامت در هتل به گردن شركت نیافتد. ولی مامور محترم مرا خاطر جمع كرد كه این هواپیما هر طور كه بشود باید شب پرواز كند. دردسر ندهم، هواپیمائی كه قرار بود ساعت 5 بعدازظهر پرواز كند، نزدیك به ساعت 11 شب از فرودگاه لندن بلند شد. چند دقیقه ای نگذشته بود كه مهمانداران هواپیما پذیرائی را شروع كرده و به راستی سنگ تمام گذاشتند. با غذای گرم و مطبوعی به ما خوش آمد گفتند و من در این فكر بودم كه چرا در فرودگاه لندن ما را مثل اموال بی صاحب به امان خدا رها كرده بودند! آنجائی كه می بایست جز این می كردند، چرا هیچ كس به داد ما نمی رسید و تازه چرا هیچ كس به خاطر این تاخیر دراز مدت از مسافران پوزش نخواست! حق و حقوق ما به عنوان یك شهروند-كه چندان نیست - به كنار، ولی در نظامِ نكبت آفرین سرمایه داری كه به عنوان مصرف كننده، صاحب حقیم! همه چیز به كنار... در این شرایط رقابت آمیزبازار، این شیوه ادارة یك شركت مسافر بری خیره سرانه و بی تعارف، ساده لوحانه و حتی می گویم احمقانه است . ولی چاره چیست، در این دورة و زمانه چه كسی به این جزئیات كار دارد!
آفتاب حسابی پهن شده بود كه به تهران رسیدم. اولین نكته ای كه توجهم را جلب كرد، گرمای هوا بود ومن در این فكر كه این 4 هفته بر من چه خواهد گذشت؟ زندگی سی ساله من در هوای همیشه نمدار و شاشوی انگلیس، لوس و ننرم كرده است و می ترسیدم در آن هوای داغ ذوب شوم. البته اگر امكان كنترل وجود می داشت بدم نمی آمد كه به اندازه یك چهارم وزنم ذوب می شدم ولی امكان چنین كنترلی وجود ندارد و همین ترس آور است.
در این سفر، دو نكته توجه مر ا به خویش جلب كرد. یكی جّو سیاسی شده جامعه و دیگری، عدم اعتماد ما ایرانی ها به خودمان. از اولی می گذرم تافرصت دیگر ولی می رسم به دومی. من نمی دانم چیزی به نام « امپریالیسم فرهنگی» داریم یا نه و آیا این عبارت، عبارت معنی داری هست یا نیست. ولی فكر می كنم ما در فرهنگ ایرانی مان باید با آنچه كه من دوست دارم آن را « امپریالیسم فرهنگی» بنامم، به جد و به راستی مبارزه كنیم.
بازتاب این بی اعتمادی به خویش، یا، « امپریالیسم فرهنگی» به صورت های مختلفی نمودار می شود. یك جا به صورت « غرب شیفتگی» عیان می شود كه حتی در نوشته های شماری از نویسندگان ما خودش را نشان می دهد. اگرچه عكس العلمی است به غرب ستیزی بدوی وعقب مانده ای كه در ذهنیت تاریخی جامعة ما حضور دارد، ولی خود نیز كم مسئلة آفرین نیست. این نگرش، غرب را بدون این كه به راستی و آن گونه كه هست، بشناسند، معیار و محك عقلانیت و آزادی و خرد می داند و می خواهد كه ما نیز، حتی بدون توجه به سابقه تاریخی و زمینه های فرهنگی و اجتماعی مان بكوشیم مثل غرب بشویم. البته این سخن را صریح و بدون پرده پوشی و بدون لفت و لعاب نمی گوید و به همین خاطر، بعید نیست به من خرده بگیرد كه بدون این كه خود آگاه باشم، من نیز گرفتار همان غرب ستیزی بدوی هستم. ولی نگاهی به مطبوعات ما این نكته را به وضوح نشان می دهد. البته كه باید مدافع آزادی و دموكراسی بود و برای حكومت قانون در جامعه كوشید. تردیدی نیست كه باید مدافع تفرد و احترام به فردیت فرد بود و تردیدی هم نیست كه می توانیم بسی بیشتر از بیش از غرب در این خصوص بیاموزیم ولی، این روایت كه برای مقابله با غرب ستیزی كه آن را با هزار سریشم به ماركسیسم ربط می دهند، باید شیفته غرب شد و در هر فرصتی هم چپ ها و ماركسیست ها را دراز كرد، به دلم نمی چسبد. تازگی ها دیدم كه از دیدگاه غرب شیفتگان، شماری از رهبران مذهبی و ملی ماهم، به « آلودگی های ماركسیستی » آلوده شدند كه داستانش بماند برای بعد. و اما، باز تاب دیگرش را در جای دیگری دیدم كه به گمان من، روی دیگر همین سكه است. غرب شیفتگی و به خود بی باور بودن واعتماد نداشتن لازم و ملزوم یكدیگرند . هیچ توطئه ای هم از سوی كسی و جریانی در كار نیست. در برخورد به فرهنگ و اقتصاد پرقدرت غرب، ما همانند بسیار زمینه های دیگر زندگی، یك برخورد پاندولی را بكار گرفته ایم. یا هرچه ازغرب می آید بد است و زشت، ( نگرش غرب ستیزان) و یا، از سوی دیگر، غرب هیچ ضعف و ایراد ندارد و ما باید بكوشیم نعل به نعل مثل غربی ها بشویم ( غرب شیفتگان). اگر هم نمونه می خواهید، به دور وبرخودتان بنگرید. غرب به سیاست تعدیل اقتصادی رو می كند، و می كوشد نقش دولت را دراقتصاد كاهش بدهد، ( به جزئیات این سیاست نمی پردازم) آن وقت شما بنگریدكه شماری از هوشمندان ما، دقیقا همان نسخه را برای ایران می خواهند. در واقعیت زندگی ولی در ایران نه جاده درست وحسابی داریم و نه راه آهن، مشكل مسكن داریم، مشكل بیکاری، مشکل جوانی جمعیت، مشکل توزیع خطرناک درآمد و ثروت – می بینید نمی گویم نابرابر بلکه می گویم خطرناک چون نابرابری در توزیع ثروت و درآمد به راستی در ایران خطرناک شده است- مشکل بهداشت و هزار ویك درد بی درمان دیگر. معلوم نیست با در پیش گرفتن این سیاست تدارك این زیرساخت ها از سوی چه كسی باید انجام بگیرد؟ هوشمندان ما می دانند و خوب هم می دانند كه بدون تهیه و تدارك این پیش شرط ها، اقتصاد ایران مثل خرِمرحوم ملا در گِل می ماند یعنی دور نیست که ما آرژانتین خاورمیانه بشویم. با این همه، ولی روشن نیست كه با سیاست هائی كه در پیش گرفته اند مسئولیت تهیه و تدارك این نیازهای اساسی با كیست؟ كاری ندارد. از لابلای آمارهای دولتی به اقتصاد ایران بنگرید تا در گِل ماندن را مشاهده كنید.
یا در غرب، روشنفكران در باره پست مدرنتیته بحث و جدل می كنند، ما هم، ساده دلان و ساده اندیشان روستای عهد دقیانوسی زرنگ آباد که نام دیگرش ایران است با این که هنوز به عصر مدرنیته نرسیده ایم، ولی هم چون طوطیان شكر سخن شیرین گفتارهمان مباحث را پی می گیریم . در جامعه ای كه شب و روز به نصف جمعیتش این همه بی حرمتی می شود. بر صورت زنان اسید می پاشند. در جامعه ای كه اگرچه می توان قانونا وشرعا به دختر 9 ساله تجاوز كرد[1] ولی عشق و عاشقی را سنگسار می كنند. در جامعه ای كه در گوشه و كنار ادارات دولتی اش پیراهن آستین بلند مردانه كرایه می دهند - چون مردها با آستین كوتاه نمی توانند وارد ادارات شوند – در این چنین جامعه ای سخن گفتن از مباحث پست مدرنیته استعاره ای ناهنجار از این غرب شیفتگی است که به واقع قباحت دارد.
و اما بگذارید نمونه ای ملموس تر از این امپریالیسم فرهنگی یا خود باختگی مفرط به دست بدهم. در بازگشت از ایران، به حسب عادت و عرف می بایست برای همسر و فرزندانم تحفه ای هم می گرفتم و بهمین منظور راهی مغازه ها شدم. آنچه كه موجب حیرت من شد عكس العمل شماری از فروشندگان بود كه اصرار داشتند به جای پیراهن و یا كفش ایرانی، اجناس خارجی به من بفروشند وحتی در مغازه ای با فروشنده درگیر بگومگو هم شدم. استدلالش این بود كه جنس خارجی بهتر است و به همین خاطر گران تر. كوشیدم با چند كلمه اقتصادی كه خوانده ام توجهش را به قیمت نسبی جلب كنم. از گستردگی طرحها و زیبائی رنگها بسیار دلگرم شدم. و به تجربه می دانم كه شماری از این محصولات با محصولات مشابه خارجی نه فقط قابل مقایسه اند بلكه، حتی، و به ویژه با درنظر داشتن قیمت های مقایسه ای، مرغوب ترند. به مغازه داری كه اصرار داشت به جای یك كفش ایرانی، كفش فرنگی را به ده برابر قیمت به من بفروشد، گفتم، تو حرفت موقعی درست است كه این كفش خارجی ده بار بهتر باشد، آیا هست؟ با قیافه ای حق به جانب، به اعتراض بر آمد كه این دیگر چه حرفی است؟ این جا مجبور شدم اقتصاد خواندگی خودم را به رخ بكشم و گفتم برای منِ مصرف كننده، كه درآمد محدودی دارم، این نكته بسیار مهم است. اگر این كفش ایرانی فقط سه ماه دوام می آورد، این كفش خارجی باید سی ماه دوام بیاورد والی من پولم را به هدر داده ام. و یا در مغازه ای دیگر فروشنده ای می گفت آقا این جنس ایرانی، خیلی زود رنگ و رویش می رود و كهنه نما می شود. گفتم، خوب برادر ، اگر می دانی این طور است چرا این محصول را به این صورت تولید می كنی! و همین نكته ها را در بارة اتوموبیل های مونتاژ شده در ایران شنیدم و در بارة خیلی محصولات دیگر. با این حساب، چرا تعجب می كنیم كه غیرایرانی ها كالاهای مارا نمی خرند؟ ما برای جلب اعتماد این مشتریان احتمالی چه كرده ایم و چه می كنیم؟ هم چنان می توانیم استكبار جهانی را مقصر بدانیم ولی نقش خودمان در این جا چه می شود؟ و در میان دوستان و عزیزان خودم نیز كم نبودند كسانی كه به همین شیوه استدلال می كردند. پیراهنی از یك فروشگاه لندن می خریم به پول رایج این مملكت، مثلا به 30 پوند [ از پیراهن های بسی گرانتر که با بودجه دانشجوئی من جور در نمی آید، حرف نمی زنم ] كه به یك حساب سردستی می شود حدودا 40 هزار تومان و بعد این پیراهن را مقایسه می كنیم با پیراهنی كه در ایران به یك پنچم آن خریده ایم و همین روایت است در خصوص بسیاری محصولات دیگر. البته كه كفش كلارك بسیار كفش خوبی است. ولی كفش معمولی كلارك به 50 پوند ( البته در وقتی كه حراج باشد شاید بتوان به 30 پوند هم خرید) به فروش می رسد و به همین صورت است كفش آدیداس و نایك و دیگران.... چرا یك كفش 90 پوندی [كفش نایك برای نمونه] را مقایسه می كنیم با بدل همان كفش كه درایران به 8000 تومان به فروش می رسد؟ 8000 تومان می شود چیزی حدود 6 پوند، یعنی با پول یك كفش نایك « اصلی» می توان در ایران 15 جفت نایك « غیر اصلی » خرید.
من برآن سرم كه این دست مقایسه ها، فرق نمی كند می خواهد در ایران باشد یا دركره مریخ، علمی و كارساز نیستندو بی تعارف، ارزشی به قدر هیچ دارند. تردیدی نیست كه در بسیاری از زمینه ها از دنیای مدرن پایان قرن بیستم عقب مانده ایم ولی قبل از هرچیز باید بپذیریم كه اگر بكوشیم و اگر باز بكوشیم، ما هم می توانیم لنگ لنگان به دنبال قافله راه بیافتیم. دیدگاه به خود بی اعتماد باعث می شود كه نه ضعف های مان را می شناسیم و نه راه های رفع آنها را یاد می گیریم، چرا كه خود و قابلیت های خود را از معادله حذف كرده ایم . .به همین خاطر، در بهترین حالت این دیدگاه، منادی ایستائی و توقف است و ایستائی و توقف در شرایطی كه همه چیز متحول می شوند، بد ترین نوع گذشته پرستی است . گذشته پرستی ای كه در پوششی نو و تازه مطرح می شود، به گمان من، عیان ترین جلوه آن چیزی است كه من آن را « امپریالیسم فرهنگی » خوانده ام.
اما اشاره كنم به داستان نبودن دموكراسی در ایران كه خود داستان درد آلودی داردكه اگرچه دامن دولت مردان مارا در گسترة تاریخی می گیرد ولی دامن خود مای ایرانی هم دراین پیوند كم آلوده نیست. حرف بی سند نمی زنم. شما چند نفر را درایران و در میان ایرانی ها می شناسید كه به حق و حقوق دیگران احترام بگذارد؟ همان خانم یا آقائی كه برای پیش بردن كارش ، پارتی بازی می كند و یا همة آن كسانی كه خارج از نوبت، به خاطر این كه كس یا كسانی را می شناسند، كارشان را پیش می برند، به قانون شكنی كمك می كنند. دیگر از بهم زدن جلسه، تهمت و افترا بستن و سانسور در داخل و خارج چیزی نمی گویم. در این كه در داخل ایران، گروه های حزب الله و انصار از سوی شماری از رهبران «جمهوری» اسلامی سازمان دهی و هدایت می شوند و در پوشش « جامعةمدنی» یك « جامعه زدنی» ایجاد كرده اند، تردیدی نیست ولی، در خارج از كشور مگر دوستان « چپ» و «دشمنان دو آتشه» « جمهوری» اسلامی با مخالفین عقیدتی خود همین كار را نمی كنند؟ می دانم خجالت آور است ولی مگر همان «جامعه زدنی» را در خارج از کشور باز تولید نکرده ایم!
و جالب است همگان در انتظار نشسته ایم تا بدون این كه خودمان كار را از خودمان شروع كنیم، كارهای مان درست شود و به روال منطقی بیافتد و بدیهی است كه نمی افتد و قرار هم نیست بیافتد. این درست است كه در جوامعی كه سنت دموكراتیك ندارند، همه چیز به ناخودآگاه خصلتی سیاسی پیدا می كند و سیاسی می شود . ولی در شرایطی كه هركدام از ما می كوشیم قوانین مملكت را زیر پا بگذاریم، [ فرق نمی كند، می خواهد قواعد و مقررات رانندگی باشد ویا چیز دیگر ] معلوم است كه جامعه از عدم حاكمیت قانون عذاب خواهد كشید. ما هنوز انگار قبول نكرده ایم كه تا زمانی كه مای ایرانی، می خواهید اسمش را « خلق» بگذارید یا « ملت » و یا « امت » یا « ظبقه»، كاری را شروع نكنیم، كاری شروع نخواهد شد. دولت خوب - كه متاسفانه نداریم - تنها می تواند قوانین خوب وضع كند و تا حدودی نیز می تواند در اجرایش بكوشد. ولی تا بیشتر دیر نشده، باید احترام به قانون را یاد بگیریم و به فرزندانمان یاد بدهیم. من مورخ نیستم و لی گمان نمی كنم در هیچ كجای این جهان پهناور، جز از این طریق اصلاحی صورت گرفته باشد. و این نكته، از منظری كه من به دنیای دور وبرم می نگرم، آنقدر بدیهی است كه مورد توجه ما قرار نمی گیرد.
سپتامبر 1997
[1] سن قانوني براي ازدواج در ايران براي دخترها 9 سال قمري و براي پسرها 15 سال قمري است. اگر به حساب سال شمسي بگيريم، كه سن قانوني ازدواج دختران 8 سال و 9 ماه مي شود.
0 نظر:
ارسال یک نظر