۱۳۸۵ تیر ۲۵, یکشنبه

خنده های موازی

گفتی بگو، بگو، بگو،
که از چه می سوزی این سان،
بی اختیار
آین آتشی که شعله کشان می سوزد در سینه ی ستبر تو
مانند یک گون خشک،
از چیست؟
مثل جنازه ای مچاله شده در یک تابوت،
در انتظار خاک
لبخند مرده ای به گوشه ی لبهایم رقصید
گفتم:
من از فراق نمی سوزم
با خود،
کنارآئینه با خود،
درون خود،
هزار خاطره دارم
اما
از چشمها و دستهای موازی
از خنده ها و گریه های موازی
از هرچه های موازی
آتش گرفته جان وجهانم....
اکتبر 1998

0 نظر: