۱۳۸۳ مهر ۲۰, دوشنبه

نسل دوم مهاجرین و مقوله های فرهنگی د رغربت: 2


در يادداشت پيشن گفتم كه نسل دوم گرچه به نظر مي رسد كه مشكلات نسل اول مهاجر را ندارد ولي به تعبيري مشكلات بسيار بيشتري دارد.

- بر خلاف نسل اول، زبان و فرهنگ كشور ميزبان را به سرعت ياد مي گيرد. شايد بشود گفت، فرهنگش را كمي زيادي ياد مي گيردو از اين نظر، بدون ترديد، در موقعيت بهتري است. در بسياري از موارد و مخصوصا در رابطة با نسل دومي كه متولد ايران است، سرعت ياد گرفتن زبان كشور ميزبان برابر نهاده [ آنتي تز] خودرا در فراموش كردن زبان و حتي فرهنگ ايراني مي يابد. پي آمدش البته اين است كه محاوره روزمره بين پدر ومادري كه به كُندي زبان فرنگي مي آموزند و فرزنداني كه به سرعت زبان فارسي را فراموش مي كنند، هر روزه دشوارتر و خلاصه تر مي شود.
- به زيستگاه جغرافيائي خويش احساس تعلق خاطر مي كند. فرهنگش را مي شناسد و مي پذيرد. درواقع با فرهنگ متفاوتي آشنا نيست. از همين رو، به روغن روي آب هم نمي ماند وبيست و چهار ساعت احساس فضانوردان معلق در خلاء را ندارد. با اين همه،
- بين فرهنگ كشور ميزبان و فرهنگ ايراني [ يعني آن چه كه پدر ومادر معمولا با قُلدري و ديكتاتوري در خانه تحميل مي كنند كه خود مقولة بحث برانگيزي است] ساندويچ شده است. يك فرهنگ را با تمام گوشت و پوستش لمس مي كند و در بارة آن ديگري، اغلب به صورت ناقص و ناكافي و بطور شفائي و بريده بريده چيزهائي مي شنود. تصور اين كه چه مجموعة متناقض گيج كننده و عذاب آوري از اين ميان سر بر مي زند، نبايد دشوار باشد.
- در خانه معمولا از نكوهش و نگاههاي سرزنش بار و ملامت گر پدر ومادر عذاب مي كشد كه چرا براي نمونه " زيادي به فرنگي ها مي ماند و مانند آنها مي انديشد و عمل ور فتار مي كند" . در بيرون از منزل اما، بين همكلاسي ها و همبازي ها عذاب مي كشد كه " چرا نعل به نعل مثل آنها نيست". به عبارت ديگر، " چرا به اندازة كافي فرنگي نيست". در ماندگي نسل دوم درغربت در اين است كه هم خود را با پدر ومادرش بيگانه مي بيند و هم تا حدودي با كشور ميزبان. وقتي پدر ومادرها با هم مي نشينند، با بيش و كم تفاوتي مثل هم اند. به قول معروف، حرف يكديگر را مي فهمند و اگر با ديگراني خارج از محدودة جغرافيائي خود دوست بشوند و رفت و آمد كنند، كه معمولا نمي كنند، اختلافات موجود در نحوة تلقي از زندگي به نظر توجيه پذير و قابل قبول مي آيدو از همين رو قابل تحمل مي شود. در مورد نسل دوم كه در اغلب موارد به درستي نمي داند چرا پدر ومادرش مجبور به ترك خانه و كاشانه شده اند، اختلافات در نحوة تلقي از زندگي گيج كننده مي شود و به همان نحو باقي مي ماند.
- نسل دوم همين كه خود را مي شناسد و آهسته آهسته با دنياي پيرامونش آشنا مي شود، با بي رحمي تمام به دنياي تنهائي و هراس آور يك مهاجر پرتاب مي شود. و اين در حاليست كه سئوالات بيشمار و اغلب هم بي جواب، مغزش را به راستي منفجر مي كند. براي مثال، سئوال كم اهميتي چون، " چرا شام كريسمس كسي به خانة ما نمي آيد؟" بيانگر دو وجه مختلف ولي بهم پيوستة اين مشكل و مصيبت است. از يك طرف، برش و بريدگي فرهنگي در درون خانواده كه به معناي دقيق كلمه هسته اي است، دارد تكميل مي شود و جا مي افتد. به احتمال زياد، نسل اول به اين مي انديشد كه براي شب عيد چرا به ديدن كسي نمي رويم و يا چرا كسي به ديدن ما نمي آيد؟ نسل اول، به راستي خود را به آب و آتش مي زند تا براي شب اول سال نو، سفرة هفت سين آماده باشد. سبزه هم معمولا سبز مي كند. نسل دوم اما، در حاليكه هفت سين را جدي نمي گيرد، والبته معلوم نيست چرا بايد بگيرد، دل و نگران و آشفته است كه هم كلاسي هايش از چراغاني كاج هاي كريسمس شان در خانه حرف و حديث مي گويند ولي در خانة خودش چنان شور وشوقي وجود نداردودر نتيجه، در گفتگوهاي بعد از كريسمس، او عملا چيزي براي گفتن ندارد. هفت سين هم وقتي در ذهن نسل دوم جا مي افتد، هم چيز هست غير از هفت سين، چون او معمولا اين سين ها را به زباني كه مي داند ترجمه مي كند و به همين دليل، گيج و منگ مي شود. وجه دوم اما اين است كه همين پرسش هاي به ظاهر غير مهم، درضمن بيانگر آن است كه درذهن مضطرب نسل دوم درغربت، تنهائي و بي كسي دارد همة ابعاد مخربش را به نمايش مي گذارد. اگر چه به كريسمس اشاره مي شود ولي كنجكاوي در اغلب موارد ادامه مي يابد. چرا ما به خانه پدربزرگ و مادر بزرگ نمي رويم؟ چرا عمو فلان يا خاله بهمان كه اين همه مارا دوست مي دارند، هيچ وقت به خانه ما نمي آيند؟ و چه بسيار از اين پرسش ها كه متاسفانه جواب قانع كننده اي نمي يابند و درواقعيت امر، پاسخ قانع كننده اي ندارند.
يكي از پي آمدهاي دردآور اين وضعيت اين است كه مشكلات و درگيري هاي معمولي بين نسل ها كه به مقدار زيادي طبيعي است در غربت ابعاد فاجعه آميزي مي گيرد. از يك طرف، اختلاف نظر بين اين دو نسل به مراتب بيشتر از آن چيزي است كه در نبود غربت مي توانست باشد. دليل اين امر هم به اعتقاد من اين است كه بر بستر فرهنگي متفاوت روزگار مي گذرانند و اصولا در دو دنياي كاملا با هم بيگانه بسر مي برند. از سوي ديگر، اما با وجود اختلافات بيشتر و روزافزون تر، طرفين در گيري، يعني نسل اول و دوم مهاجر غير از يك ديگر كسي ديگري را ندارندو در عمل وابستگي شان به يكديگر بسي بيشتر از آن حديست كه در نبود غربت مي توانست باشد. به همين دليل ناچارند دندان برروي جگرخسته بگذارند و يكديگر را تحمل كنند. از همين روست كه براي مثال آن چه كه براي يك خانواده انگليسي در لندن و يا ايراني در تهران مسئله اي نيست، براي يك خانوادة " نه ايراني- نه انگليسي" ساكن لندن مسئله مي شود. چندي پيش خانمي به راديوي فارسي زباني كه در لندن پخش مي شود تلفن زد كه پسربچه نمي دانم چند ساله اش مي خواهد گوشهايش را سوراخ كرده و گوشواره بگذارد و او دارد ديوانه مي شود. و يا خانم ديگري شكايت داشت كه دخترم مي خواهد بازويش را خال كوبي كند و من دارم دق مي كنم... از نمونه هاي ديگر مي گذرم كه وضع از اين هم بسي حادتر مي شود.
در همين راستا بد نيست به يك مشكل اساسي ديگر هم اشاره كنم. هر چه كه نسل اول در مسير دردناك بي هويت شدن فرهنگي پيش مي رود و بيشتر و بيشتر با خاطرات قديمي تر و بيات تري زندگي مي كند به عنوان يك عكس العمل غير ارادي سعي مي كند آن چه را كه مثلا " ايراني بودن" مي داند بيشتر تقويت كند. اين تلاش بدون شك تلاش محترمانه ايست ولي به شرطي كه با دانش و آگاهي صورت بگيرد. با دلسوزي و احساس مسئوليت عميق همراه باشد. در عمل اما، اغلب اين تلاشها هدفمند نبودند و نيستند. اگر چه كوشش هائي صادقانه اند ولي عاقلانه و معقولانه نيستند. مثلا در لندن پدر ومادرهائي را ديده ام كه به راستي خود را به آب و آتش مي زنند تا فرزندانشان به كلاس هاي آموزش زبان فارسي بروند و به جد دلشان مي خواهد كه اين نوباوگان به فارسي سخن بگويند[عجالتا به نحوة آموزش زبان فارسي در اين كلاسها نمي پردازم]. بدون ذره اي ترديد اين جديت، كوشش پاك و قابل ستايشي است. مشكل اما از آن جا بروز مي كند كه همين پدرومادرها كه به كُندي زبان انگليسي مي آموزند به طور روزافزوني به زبان " فارگليسي" حرف مي زنند.
" تنك يو بگو بابا جون"، " آرگيو نكن"، " جوس چي مي خوري؟"، " نمي دوني چي رو ميس كردي!"، " درينك چي مي خوري؟". حتي در نشريه اي كه براي فارسي زبانان در مي آيد، يك آگهي تبليغاتي به حالت تهوع آوري منعكس مي شود كه " افرادي كه كرديت خوب دارند مي توانند بدون پيش قسط اتومبيل دل خواه خود را ليز نمايند". حالا بماند كه " ليز" نيست و بايد " ليس" [ اجاره ] باشد و از آن گذشته، طرف مي خواهد از " اجاره" يا " كرايه" اتومبيل حرف بزند و چرا به همين گونه نمي گويد، نمي دانم. از اين نمونه ها، آن قدر زياد است كه بيان همه ذكرمصيبت مي شود. البته اين را بگويم كه اين نحوة سخن گفتن در مقايسه با شيوة مخرب تري كه من آن را تفكر و انديشيدن فارگليسي مي نامم، ضرر كمتري دارد، گرچه خود به اندازة كافي مضراست. منظورم از تفكر فارگليسي شيوة انديشيدني است كه به كساني كه در غربت زندگي مي كنند محدود نمي شود. در داخل ايران هم ديده ام كه براي ابراز وجود كردن ودرواقع سرپوشي مسخره و مضحك براي كتمان ضعف زبان [ هم فارسي وهم انگليسي و يا فرانسه و فارسي] به فارگليسي [ يا فارانسه] سخن مي گويند. به اين هم كار ندارم كه در اغلب موارد واژه هاي انگليسي را غلط تلفظ مي كنند واغلب نابجا به كار مي گيرند. باري منظورم از تفكر فارگليسي اين است كه هرچه بكارگيري از واژه هاي انگليسي در جمله يا جملاتي كه با قواعد دستوري زبان فارسي درست شده اند، بيشتر مي شود توانائي اين پدرومادرها در استفادة مفيد و ثمربخش از زبان فارسي بطور روزافزوني كمتر و كمترمي شود. يعني روز به روز براي بيان مقصود به فارسي مشكلات بيشتري پيدا مي كنند و به جاي اين كه به خود بنگرند و علت يابي نمايند براين گمان باطلند كه علت نه فارسي [ وانگليسي] نداني شان بلكه نارسائي زبان فارسي است. به اين ترتيب، زبان مضحك فارگليسي يك توجيه نيم بند و قلابي تئوريك نيز پيدا مي كند. در اين كه زبان در جوامعي كه سنت دموكراتيك ندارند و براي آزادي بيان و انديشه اهميت چنداني قائل نيستند، پيشرفت نمي كند ترديدي نيست. و دراين هم بحثي نيست كه زبان فارسي به عنوان زبان جامعه اي استبداد زده از استبداد همه جانبه عذاب كشيده و اين امكان را نيافته است تا آن طور كه بايد و شايد پيشرفت نمايد. به همين دليل بعيد نيست كه اين جا و آن جا كمبودهائي نيز داشته باشد ولي بدون ترديد اين كمبود ها نمي تواند و نبايد براي توجيه بي توجهي به زبان فارسي از يك سو ومسئوليت گريزي از سوي ديگر مورد سوء استفاده قرار بگيرد. به باور من، تفكر و زبان فارگليسي، مثل خوره اي به جان هويت فرهنگي ما [ جه در داخل و چه در غربت] افتاده است و چنانچه بطور موثر و كارسازي با آن مقابله نشود، پي آمدهاي مصيبت باري مي تواند داشته باشد. يكي از پي آمدهاي استفاده گسترده اززبان فارگليسي اين است كه همانند استبداد، جلوي پيشرفت و تكامل زبان را سد مي كند. پس همين جا بگويم كه غرضم به هيچ وجه اين نيست كه زبان فارسي را در قرنطينه بگذارم و از وام گيري به جا و شايسته از زبان هاي ديگر نيز واهمه اي ندارم. ولي چنين كاري بايد با آگاهي و بر مبناي اصول و قواعد علمي صورت بگيرد. به عقيده من، بين زبان و زمانه پيوندي اندام واره [ ارگانيك] وجود دارد. يعني زبان مي بايد همراه با دگرگون شدن عينيت زندگي و نحوة انديشيدن كه نتيجة تحول جهان بيروني ماست، دگرسان شود و از اين دگرساني نيز گريزي نيست. چرا كه مي بايست شرايط و امكانات لازم براي بيان انديشه هاي نو وتازه فراهم آيد. اگر اين نشود، زبان سهم خويش را در جا افتادن و قوام بخشيدن به آزادي بيان وانديشه ادا نكرده است. مي خواهم اين نكته را بگويم كه زبان متحول نشده، امكانات لازم براي خلاقيت بيشتر را تخفيف مي دهد و محدود مي كند و ازاين رو، خدمت گزار ديرجاني و سخت سري استبداد مي شود. اگر محدوديت هاي بي شمار اخلاقي، عقيدتي، و سياسي هم اضافه شود، كار به مراتب خراب تر مي شود. به فارگليس سخن گفتن نه فقط امكانات تازه فراهم نمي كند بلكه امكانات محدود موجود را نيز به تباهي مي كشاند و اين به ويژه در غربت مسئله اي بسيار جدي است.
ادامه دارد

0 نظر: