درهمة طول و عرض تاريخ، با پديده نقل و انتقال انسان از نقطه اي به نقطه اي ديگر روبرو بوده ايم. گاه اين نقل و انتقال اختياري است و در اغلب موارد، اجباري، يعني ترجمان خشونت عرياني است كه بر عليه دسته و گروه خاصي اعمال مي شود. نقل و انتقال اختياري، مهاجرت، گاه خود نمود غير مستقيمي است از خشونت و ازتنگناهائي كه بر سرراه روال عادي زندگي به جريان مي افتد و مهاجر را به مهاجرت وا مي دارد[1]. ولي نقل و انتقال اجباري، تبعيد و پناه جوئي، هميشه انعكاسي است از خشونتي كه اعمال مي شود. پناه جواگر چه جانش را در چمداني نهاده و به سرزميني ديگر مي گريزد ولي اين گريز عكس العملي طبيعي و بديهي است به وضعيتي كه در آن قرار گرفته است. اگرچه واقعيت دارد كه هيچكس روي هوا و هوس پناه جو نمي شود ولي در تحليل نهائي، اين پناه جو است كه در عكس العمل به شرايط نامساعد خود را به مخاطره انداخته و از سرزمين خويش مي گريزد. تبعيدي ولي اين حداقل «آزادي» را هم ندارد كه خودش تصميم بگيرد و بعلاوه، از وضعيتي نمي گريزد. ديگران، يعني همان كساني كه وقتي منطق شان مي لنگد اعمال خشونت مي كنند، تبعيدي را از سرزمينش مي گريزانند و به سرزميني ديگر پرتاب مي كنند. در مقام مقايسه، وضعيت يك مهاجر با يك تبعيدي و پناه جو، اگر چه به ظاهر به هم مي ماند ولي از زمين تا آسمان تفاوت دارد. مهاجر خود تصميم مي گيرد كه از كجا به كجا برودولي پناه جو و تبعيدي حق انتخاب ندارد بايد به هر جائي برود كه به او پناه مي دهندو يا خشونت گران مي خواهند. تا آنجا كه به ناسازگاري فكري و فيزيكي جامعة ميزبان با «مهمانان ناخوانده» مربوط مي شود، مهاجر و تبعيدي و پناه جو تفاوتي ندارند. ولي تفاوت اساسي در اين است كه براي يك مهاجر اين ناسازگاري«خودخواسته» است و براي تبعيدي و پناه جو تحميلي و اجباري. و همين تحميل و اجبار است كه زندگي يك تبعيدي را دو صد چندان سخت و طاقت فرسا مي كند. كسي كه در يك جامعة ديگر با فرهنگي ديگر، زباني ديگر و بطور كلي نظام ارزشي متفاوت به دنيا آمده، كودكي، نوجواني و حتي جواني خود را در آن سپري كرده، در نتيجة عواملي بيرون از كنترل خود، به متن جامعه اي ناشناخته و غريب و بيگانه پرتاب مي شود. برخلاف يك مهاجر، براي يك تبعيدي و پناه جو مشكل لاينحل اين است كه وضعيت فعلي اش را نمي خواهدو نمي پسنددو باهمة زرق وبرق ظاهري نمي تواند جذب جامعه اي بشود كه با آن به تمام معني بيگانه است. از سوي ديگر، اما، آنچه را كه مي پسندد و مي خواهد، ومي داند كه مي خواهد، با تصميم ديگران نمي تواند داشته باشد. اين مشكل لاينحل و دروني شده نه فقط با گذشت زمان تخفيف نمي يابد بلكه روز بروز عميق تر و دردناك تر مي شود. يك تبعيدي، مثل روغن بر آب در سطح جامعة تازه و بيگانه مي ماند. اگرچه به ظاهر جز اين به نظر مي آيد ولي وضعيت مهاجر نيز در ناهمخواني با جامعة ميزبان تفاوت چنداني با وضع يك تبعيدي ندارد. به راستي مهم نيست كه قبل از مهاجرت جهان را چگونه مي بيند ، ولي در عمل ودر واقعيت زندگي هيچ چيز جامعة جديد برايش دروني نمي شود. مقداري به دليل تنبلي ولي عمدتا به دلايل ديگر، از جمله تعلق خاطر نداشتن و پرتاب كردن خويش به جامعة جديد، زبان كشور ميزبان را ياد نمي گيرد و احتمالا نمي تواند ياد بگيرد[2]. يادگرفتن زبان و فرهنگ جديد، انگيزه و اميد به آينده مي طلبد و مهاجرين و پناه جويان به خاطر شرايط زندگي خود اين انگيزه و اميد را ندارند. ندانستن و يا كم دانستن زبان موجب مي شود كه ابزار ارتباط عمومي و جمعي [ روزنامه، مجله ، راديو، كتاب....] هم مورد استفاده قرار نمي گيرد. با گذشت زمان، اين حاشيه نشيني در حوزة انديشه ابعاد به واقع فاجعه آميزي مي گيرد. كار تا به آن جا خراب مي شود كه براي نمونه يكي از برجسته ترين نويسندگان ما كه از بد حادثه به ناچار از وطن مي گريزد در توصيف پاريس مي گويد، " از روبرو كه نگاه مي كني ماتيك زن است و از پائين گُه سگ" [ به نقل از زمان نو، شمارة 11، ص 15]. اگر غرض دق و دل خالي كردن باشدو اظهار نظري براي خالي نبودن عريضه، كه خوب حرفي نيست. ولي وقتي زنده ياد گوهر مراد، با آن توانائي چشمگيرش در تصوير سازي و صحنه پردازي ، يكي از چند مركز هنر وانديشة جهان را اين گونه تصوير مي كند، آن گاه از ديگران كه قابليت تصوير سازي اورا نداشتند و ندارند، چه انتظاري مي توان داشت؟ گذشته از موقعيت روحي و فكري و نحوة نگرش به خود ووضعيت خود، در شهرهاي بزرگ ضرورت و نيازي هم پيش نمي آيد يا كم پيش مي ايد كه تازه آمده اي را به ياد گرفتن زبان و در پي آن كوشش براي درك و فهم جامعة ميزبان مجبور كند. هر جماعت نو آمده در اين شهرهاي بزرگ مي تواند بدون دردسر تنها با گذشت اندكي زمان، همديگر را پيدا كنند. و همين كه پيداكردند در ظاهر امر راحت تر زندگي مي كنند. در اصل ولي مشكل و مصيبت زندگي در غربت ريشه دارتر و سخت جان تر مي شود.
اگر زندگي در غربت ادامه پيدا كند كه معمولا مي كند، قضيه از نسل اول مي گذرد و به نسل دوم.... و چندم مي رسد. منظورم از نسل هاي بعدي، فرزندان نو آمدگانند. آنهائي كه يا اصولا در غربت به دنيا مي آيند و يا اين كه در غربت شخصيت شان شكل مي گيرد. نسل دوم گرچه به نظر مي رسد كه مشكلات نسل اول را ندارد ولي به تعبيري مشكلات بسيار بيشتري دارد.
ادامه دارد
بقيه را بعدا بخوانيد
[1] گاه البته اتفاق مي افتد كه مهاجرت بر اساس فلسفة مرغ همسايه، غاز است صورت مي گيرد. يعني مهاجر خود را به آب و آتش مي زند كه از موقعيتي بگريزد ولي به درستي نمي داند كه خود را به چه موقعيتي پرتاب مي كند.
[2] يكي از دلايل جانبي ارزيابي نادرست از سرعت ياد گرفتن زبان است. نويسنده خود به موارد مكرري برخورد كرده است كه شماري از عزيران ساكن ايران بر اين گمان باطل اندر باطلند كه پس از چند ماه اقامت در يك كشور بيگانه زبان آن كشور را خواهند آموخت. اگر منظور از آموختن زبان خريد از بقالي و ميوه فروشي باشد، احتمالا اين ادعا راست است - كه در آن هم ترديد دارم. ولي اگر منظور از آموختن زبان، آماده شدن براي زندگي مطلوب و رضايت بخش در يك محيط تازه است، نويسنده پس از 35 سال اقامت در انگلستان هنوز هم در اين خصوص مشكل دارد. ديگران خود دانند.
0 نظر:
ارسال یک نظر