نمی دانم این شعرا زکیست! در این بمباران اطلاعاتی، سرشب به آدرس ایمیل من وارد شد. می گذارمش اینجا.
برای خواهر شهیدم « ندا» که طعمه آدمخواران شد.
برسفره ای نشسته
عمامه ای سیاه به سر دارد
ریشش ولی سفید
خون می خورد
او عاشقانه عاشق خون است
گاهی بریده دست و پای آدمیان را
او خام می خورد
گاهی برشته...سوخته
روی چراغ ومنقل پس مانده از اطاق « تمشیت» دیروز
او... این مرده خوار
عشق ویژه ای به خوردن چشمان دارد
او عاشقانه عاشق مغز است
و قلب... کتمان نمی کند،
یک چیز دیگر است
او راست قصه های فراوان
از لابلای پاره ورق های گرد گرفته و کم رنگ
در مدح خویشتن
او خویش را می شناسد و می داند
تا آن زمان که کسی را چشمی ست
تا آن زمان که مغز حقیری در استخوان جمجمه مجنونی حتی
کار می کند
تا آن زمان که سینه پرخونی را قلبی ست
پرشتاب
خوابش حرام و عاقبت اش معلوم است
یعنی که هیچ
یعنی که عاقبتی نیست.
زین روست کاین مرده خوار
فریاد می کشد
در سرزمین بابک و مزدک
یک چشم هم نماند بینا
و مغز هم... یا منفجر
و یا خرفت تر بهتر
و قلب را
و قلبهای دلاوررا
باید نشانه رفت.
قلب «ندا» و چشمهای بزرگ اش
این گونه طعمه ماران شد
اما این قصه کهنه است
و داستان، داستان نوئی نیست
ای مرده خوار!
لختی درنگ کن
نوشیروان که کاشت مزدک و یارانش را در خاک
اکنون کجاست؟
و معتصم خلیفه اسلام
که دست و پابریده پیکر بابک را
بردار کینه کرد
آیا به ذهن تو، حتی مانده ست؟
این نیز می تواند و باید که بگذرد، خواهد گذشت
در صبح روشن فردا
فردای علم وکار
درسبزه زار پرشکوه آزادی
ای مرده خوار
چیزی به غیر فاجعه ای کهنه نیستی
چیزی به غیر فاجعه ای کهنه.....
ای مرده خوار
چیزی به غیر فاجعه ای کهنه نیستی
چیزی به غیر فاجعه ای کهنه.....
0 نظر:
ارسال یک نظر