نظام خودکامه یعنی نظامی که در آن حق و حقوق فردی به رسمیت شناخته نمی شود و از آن بدتر، حاکمیت به معنای کامل کلمه قانون گریز و قانون ستیز است. البته بسته به شکلی که می گیرد یک دفعه، سلطانی برتارک اش می نشیند و حرفش قانون می شود و در جای دیگر، مثل وضعی که دراین 30 سال گذشته داشته ایم- فقیهی « عمامه سلطانی» به سر می گذارد و همان می کند که در گذشته سلطان بی عمامه می کرده است. آزادی نه جزئی از حق انسانی که عملا به صورت « ودیعه ای سلطانی» درمی آید. یعنی اگر سلطان اراده کند، آزادی داری و اگر خودکامه نخواهد، که سرنوشت توی انسان نامشخص و نامعلوم می شود. دلیل اش هم این است که در چنین فضای فکری و سیاسی قانونی وجود ندارد که بالا و پائین اش از پیش تعیین شده باشد. چه اتفاق خواهد افتاد و به چه صورت هم با میزان جباریت و دنائت گماشتگان خودکامگی مشخص می شود. یک نکته که روشن است و تردید بر نمی دارد این که هیچ چیز ظاهرا حساب و کتاب ندارد. اگر به تاریخ درازدامن خودکامگی درایران بنگرید متوجه این نکته خواهید شد.
یک جا این بی حساب و کتابی به این صورت در می آید که در 1894 میلادی شخصی محمد نبی خان مشهدی نام از مشهد مرغاب به شیراز می رفته است. در میانه راه دزدان براوتاخته « قریب 700-800 تومان از وجه نقد و اسباب ازاو می برند». طبیعی است همین که به شهر می رسد به حکومت عارض می شود و تظلم خواهی می کند. اورا به یکی از دولتی ها به نام مستشارالملک رجوع می دهند ولی « این بیچاره را مستشارالملک توسری زیادی می زندکه چراازاین راه عبورکردی می خواستی از راهی بیائی که تو را برهنه نکنند». هرچه بیچاره داد و بیداد کرد که « همین راه معمولی است که قافله عبور می کند» از او نشنیدند. « توسری زیادی به او زدند ومالش را هم تفریظ کردند».[1]
درمقطعی دیگرو درشرایطی دیگر به شکل و شمایل « چیگیین» ها د رآمده بودند یعنی « گوشت خام خوار». کار ایشان « آن بود که مقصران را به فرمان شاه زنده می خوردند». حتی همین بربریت هم سابقه درازتری دارد ولی درایران مدرن، سرآغازش با شاه اسماعیل صفوی است و رشد و گسترش اش هم به عصر شاه عباس که اتفاقا « کبیر» هم می خوانیمش اتفاق افتاد. روایت است که شاه اسماعیل پس از غلبه بر شیبک خان ازبک در 916 هجری از شدت غضب سه شمشیر بر جسد بی جان او زد و به ملازمان خود گفت « هر که سرمرا دوست دارد از گوشت این دشمن بخورد». خواجه محمود ساغر چی که از حاضرین بود گزارش می کند « پس از فرمان شاه ازدحام صوفیان برای خوردن جسد شیبک خان بجائی رسید که جمعی تیغ ها کشیده و بجان یک دیگر افتادندو آن مرده بخاک و خون آغشته را مانند لاشخوران از یک دیگر می ربودندو می خوردند»[2]
فرمانده گوشت خام خواران شاه عباس، کسی بود به نام ملک علی سلطان جارچی باشی و اندر وظایف این جماعت می خوانیم که آنها « آلت سیاست و غضب بودند» و گناهکاران واجب التعذیر «را از یک دیگر می ربودندو انف و اذن ایشان را به دندان قطع نموده بلع می فرمودند و هم چنین بقیه اعضای ایشان را به دندان انفصال داده می خوردند»[3]
منجم مخصوص شاه عباس روایت یک مورد از این زنده خوری ها را نوشته است که در 1010 هجری در حوالی شهر بلخ « ملازمان یادمحمد میرزا شخصی را از قراولان باقی خان [ امیر ازبک] آوردند و هرچه از او احوال پرسیدند سربزیرانداخت و جواب ندادو حرف نزد». ملازمان ملک علی سلطان جارچی باشی « حسب الحکم جهان مطاع او را زنده خوردند»[4]
حدودا صد سال پیش از این در 909 هجری، شاه اسماعیل صفوی با امیر حسین کیا چلاوی- حکمران رستمدار و فیروزکوه- جنگید و براو غلبه یافت. فرمان داد« مراد بیگ جهانشاهلو- از همدستان امیرحسین را- سربازانش زنده کباب کردند و خوردند»[5].
البته روان پریشی شاه عباس تنها به زنده خواری عمالش محدود نبود. در افسانه ها شنیده و درکتابها خواندیم که شاه عباس با لباس مبدل درپایتخت می گشت. شبی به لباس مبدل روستائی از یک دکان نانوائی نانی خریده و از یک دکان کبابی هم گوشت کباب شده ای. پس از بازگشت به قصر دستورداد نان و کباب را وزن کنند. در هردو مورد فروشندگان کم فروشی کرده بودند. شاه عباس به حدی عصبانی شد که می خواست بخشی از درباریان و داروغه اصفهان را بکشد. ریش سفیدان و بزرگان حکومتی پادرمیانی کردندتا ازتقصیر آنان بگذرد. ولی دستور دادتا « درمیدان اصفهان شبانه تنوری ساختند و سیخی بلند فراهم کردند». فردای آن شب نانوا و کبابی را به دستور شاه گرفته در شهر گردانند. پیشاپیش این دو هم یکی جار می زد که « این نانوا و کبابی امروز به جرم کم فروشی درمیان شهر پخته و کباب خواهندشد». پس از آن « خباز را در تنورافکندند و کبابی را به سیخ کشیدند»[6]
این وجیزه را تمام کنم با این گفتاورد از عباس اقبال که شاه عباس « بلاشبهه [یکی از] بزرگترین پادشاهان بعداز اسلام ایران است و شاید در میان عامه ایرانی هیچ یک از پادشاهان ما به شهرت و خوش نامی او نباشند»[7]
باشد، ماکه بخیل نیستیم!
ولی یادتان باشد خودکامگی درایران به اندازه تاریخ خود ایران سابقه دارد. تا آن زمان که آن را در همه ابعاد و اشکالش نشناسیم و افشا نکنیم کارمان به سامان نمی رسد....
[1] وقایع اتفاقیه گزارشهای خفیه نویسان انگلیس، به کوشش سعیدی سیرجانی، تهران ، 1362، ص 466
[2] نصرالله فلسفی: زندگانی شاه عباس اول، جلد دوم، تهران1353، صص 125-126
[3] همان، ص 126
[4] همان، ص 127
[5] به نقل از همان، ص 126
[6] به نقل از همان، ص 130
[7] عباس اقبال آشتیانی: تاریخ مفصل ایران، تهران 1370، ص 685
یک جا این بی حساب و کتابی به این صورت در می آید که در 1894 میلادی شخصی محمد نبی خان مشهدی نام از مشهد مرغاب به شیراز می رفته است. در میانه راه دزدان براوتاخته « قریب 700-800 تومان از وجه نقد و اسباب ازاو می برند». طبیعی است همین که به شهر می رسد به حکومت عارض می شود و تظلم خواهی می کند. اورا به یکی از دولتی ها به نام مستشارالملک رجوع می دهند ولی « این بیچاره را مستشارالملک توسری زیادی می زندکه چراازاین راه عبورکردی می خواستی از راهی بیائی که تو را برهنه نکنند». هرچه بیچاره داد و بیداد کرد که « همین راه معمولی است که قافله عبور می کند» از او نشنیدند. « توسری زیادی به او زدند ومالش را هم تفریظ کردند».[1]
درمقطعی دیگرو درشرایطی دیگر به شکل و شمایل « چیگیین» ها د رآمده بودند یعنی « گوشت خام خوار». کار ایشان « آن بود که مقصران را به فرمان شاه زنده می خوردند». حتی همین بربریت هم سابقه درازتری دارد ولی درایران مدرن، سرآغازش با شاه اسماعیل صفوی است و رشد و گسترش اش هم به عصر شاه عباس که اتفاقا « کبیر» هم می خوانیمش اتفاق افتاد. روایت است که شاه اسماعیل پس از غلبه بر شیبک خان ازبک در 916 هجری از شدت غضب سه شمشیر بر جسد بی جان او زد و به ملازمان خود گفت « هر که سرمرا دوست دارد از گوشت این دشمن بخورد». خواجه محمود ساغر چی که از حاضرین بود گزارش می کند « پس از فرمان شاه ازدحام صوفیان برای خوردن جسد شیبک خان بجائی رسید که جمعی تیغ ها کشیده و بجان یک دیگر افتادندو آن مرده بخاک و خون آغشته را مانند لاشخوران از یک دیگر می ربودندو می خوردند»[2]
فرمانده گوشت خام خواران شاه عباس، کسی بود به نام ملک علی سلطان جارچی باشی و اندر وظایف این جماعت می خوانیم که آنها « آلت سیاست و غضب بودند» و گناهکاران واجب التعذیر «را از یک دیگر می ربودندو انف و اذن ایشان را به دندان قطع نموده بلع می فرمودند و هم چنین بقیه اعضای ایشان را به دندان انفصال داده می خوردند»[3]
منجم مخصوص شاه عباس روایت یک مورد از این زنده خوری ها را نوشته است که در 1010 هجری در حوالی شهر بلخ « ملازمان یادمحمد میرزا شخصی را از قراولان باقی خان [ امیر ازبک] آوردند و هرچه از او احوال پرسیدند سربزیرانداخت و جواب ندادو حرف نزد». ملازمان ملک علی سلطان جارچی باشی « حسب الحکم جهان مطاع او را زنده خوردند»[4]
حدودا صد سال پیش از این در 909 هجری، شاه اسماعیل صفوی با امیر حسین کیا چلاوی- حکمران رستمدار و فیروزکوه- جنگید و براو غلبه یافت. فرمان داد« مراد بیگ جهانشاهلو- از همدستان امیرحسین را- سربازانش زنده کباب کردند و خوردند»[5].
البته روان پریشی شاه عباس تنها به زنده خواری عمالش محدود نبود. در افسانه ها شنیده و درکتابها خواندیم که شاه عباس با لباس مبدل درپایتخت می گشت. شبی به لباس مبدل روستائی از یک دکان نانوائی نانی خریده و از یک دکان کبابی هم گوشت کباب شده ای. پس از بازگشت به قصر دستورداد نان و کباب را وزن کنند. در هردو مورد فروشندگان کم فروشی کرده بودند. شاه عباس به حدی عصبانی شد که می خواست بخشی از درباریان و داروغه اصفهان را بکشد. ریش سفیدان و بزرگان حکومتی پادرمیانی کردندتا ازتقصیر آنان بگذرد. ولی دستور دادتا « درمیدان اصفهان شبانه تنوری ساختند و سیخی بلند فراهم کردند». فردای آن شب نانوا و کبابی را به دستور شاه گرفته در شهر گردانند. پیشاپیش این دو هم یکی جار می زد که « این نانوا و کبابی امروز به جرم کم فروشی درمیان شهر پخته و کباب خواهندشد». پس از آن « خباز را در تنورافکندند و کبابی را به سیخ کشیدند»[6]
این وجیزه را تمام کنم با این گفتاورد از عباس اقبال که شاه عباس « بلاشبهه [یکی از] بزرگترین پادشاهان بعداز اسلام ایران است و شاید در میان عامه ایرانی هیچ یک از پادشاهان ما به شهرت و خوش نامی او نباشند»[7]
باشد، ماکه بخیل نیستیم!
ولی یادتان باشد خودکامگی درایران به اندازه تاریخ خود ایران سابقه دارد. تا آن زمان که آن را در همه ابعاد و اشکالش نشناسیم و افشا نکنیم کارمان به سامان نمی رسد....
[1] وقایع اتفاقیه گزارشهای خفیه نویسان انگلیس، به کوشش سعیدی سیرجانی، تهران ، 1362، ص 466
[2] نصرالله فلسفی: زندگانی شاه عباس اول، جلد دوم، تهران1353، صص 125-126
[3] همان، ص 126
[4] همان، ص 127
[5] به نقل از همان، ص 126
[6] به نقل از همان، ص 130
[7] عباس اقبال آشتیانی: تاریخ مفصل ایران، تهران 1370، ص 685
راستی این مقاله درخشان مهشید امیرشاهی را حتما بخوانید.
0 نظر:
ارسال یک نظر