۱۳۸۴ خرداد ۱۶, دوشنبه

نیما و درد دیگران (1)

این هم از یادداشتهای قدیمی من است که برای تغییر فضا می گذارمش در این جا. ا.س.

« كسي كه همه ي عمرش به مصرف فريب دادن ديگران مي گذرد، خودش فريب خورده است و كدام احمق است كه مقصودي بزرگتر را فداي منظوري اين قدر نازل كند؟»
(نيما: حرفهاي همسايه، در مجمومة در بارة شعر و شاعري، ص 230)

گذشته از مجموعة شعر، سه مجموعة ديگر نيز [ مجموعة نامه ها و نيما در باره ي شعر و شاعري و هم چنين يادمان نيما] به همت زنده ياد سيروس طاهباز در دسترس علاقمندان قرار گرفته است[ii]. اگرچه دو مجموعه ي كارهاي نيما [ نامه ها و در بارة شعر وشاعري]، دربرگيرنده همه ي نوشته هاي نيما نيست، ولي، براي منظوري كه در اين نوشتار دارم، كافي است. قصدم سازكردن داستان تازه اي در باره ي نيما نيست. ولي مي خواهم به اختصار از نيمائي انديشه مند سخن بگويم و غرضم نيز پرداختن به شعر و يا نوآوري او در خصوص شعر نيست. و اما انديشه مندي نيما، نمي تواند و نبايد فقط به انديشه هايش در بارة ادبيات خلاصه شود. چنان كاري به اعتقاد من بي انصافي محض است به نيماو از آن بدتر به ادبيات و فرهنگ ايران. نيمائي كه من از خلال اين نوشته ها ديده ام، نيمائي است كه سياست زمان را خيلي خوب مي شناسد. در جامعه اي كه هنوز پس از گذشت بيش از نيم قرن از آن دوره، حاكميت عقل و خرد را بر نمي تابد، يكي از سخت كوش ترين مبلغان نگرشي خردورز به قضاياست. اگرچه از همه سو با حاكميت بلامنازغ نگرشي يكه سالار روبروست، ولي باور و اعتقاد ستايش آميز خود را به كثرت گرائي عقيدتي از دست نمي دهد. به نظرمن، آنچه نيما را نيما مي كند، اين مجموعه است بدون هيچ كم و كاست. پيشاپيش ولي اين را بگويم و بگذرم كه همه اين صفات، نه اين كه انكاركننده شاعري نيما باشند، بلكه به تعبيري كه نيما از شعر دارد، از اجزاي اجتناب ناپذير آن هستند. مي گويم و مي كوشم از عهده بيايمش بيرون كه ، نيما يكي از سياسي ترين انديشه مندان ماست. سيرو سياحت ما در اين نوشته ها روشن خواهدكرد چه مي گويم.
پس، اين بخش اول را اختصاص مي دهم به نيماي سياست دان. و اما تا دير نشده، بايدادراك خودم را از سياست به دست بدهم تا حرف و حديثم در چارچوب مشخص و معلومي قرار بگيرد. براي احتناب از بحث و جدل بي فايده، بايد بگويم منظورم از سياست دراين نوشتار، سياست سازماني و گروهي نيست و با زنده باد و مرده باد هم كار ندارم. اين سخن نيما، به دلم با دلچسبي شورانگيزي مي چسبد كه:
« آدم خنده اش مي گيرد از ساده لوحي بعضي از رفقا. بعضي از رفقا متوقع اند كه اگر شاعر و نويسنده سرفه و عطسه هم مي كند، سرفه و عسطه او اجتماعي باشد و حتما به آن اندازه كه طبقة ي معين مي خواهد در آن فايده پيدا كند» ( شعر 371)
و براي اين كه بعضي ها همين روايت را براي درست نماياندن كژ انديشي هاي خويش در بارة سياست ( فرق نمي كند، يا در بارة هنر) بهانه نكنند بي وقفه بگويم كه همين نيما، در ضمن، براين عقيده است كه:
« براي شعر وشاعري چه لازم است؟ مايه اي از دردديگران. پس از آن جان كندن در راه تكنيك، زيرا زحمت شاعر فقط در اين است» ( شعر، 39)
منظور من از « سياست» به تبعيت از نيما، « مايه اي از درد ديگران» داشتن است. و به اين تعبير از سياست، نيما سياسي ترين انديشه مند روزگار ماست. چون در تمام زندگي اش، مايه اي از درد ديگران را با خويش داشته است. اين را هم اضافه كنم كه با وارسيدن اين وجوه، هدفم به هيچ وجه صدور يك شناسنامه سياسي براي نيما نيست. چنين كار حقيري شايسته چنان بزرگ مردي نيست. ممكن است در برهه هائي از زندگي اش به اين يا آن سازمان دلبستگي هائي هم داشته و احتمالا با نشرياتشان نيز همكاري قلمي كرده باشد. آن دلبستگي ها و حتي آن همكاري ها، به گمان من از نظر شناخت انديشه ي نيما فاقد ارزش اند و از آن بي ارزش تر، كوششي است كه گاه براي سوء استفاده از آن دلبستگي ها و همكاري ها مي شود. آن دست مسائل ممكن است براي « اهل سياست» به خصوص سياست بازان سازماني، جذاب باشد ولي براي من كه هم ولايتي نيما و « اهل مازندرانم» و نه « اهل سياست» به آن معناي متداول آن، جذابيتي ندارد.[iii] پس دو نقطه، برويم سر سطر:
اگر به معناي نيمائي از سياست وفادار باشيم، در اين نامه ها كمتر مورديست كه در آن ردي از « درد ديگران» نباشد. گاه البته احساساتي مي شود كه اتفاقا بد هم نيست. مگر مي شود كسي چون نيما بود و احساساتي نشد ولي حتي در اين موارد هم منطقي و استوار سخن مي گويد. در نامه اي مي نويسد:
« من كه مي بينم به ضعفا چه مي گذرد، چطور مي توانم راحت بنشينم در صورتيكه خودم را اقلا انسان خطاب مي كنم»[iv]
در نامه ديگري به لادبن مي نويسد:
« خيال مي كني برادر تو خاموش شده است؟ ... آسمان بالاي سرم مثل دريائي پر از اشك موج مي زند! زمين زير پايم پراز خون است! من كجا و خاموشي كجا؟» ( نامه ها، ص 54)
و ادامه مي دهد، كه « نه، من اين قدر خوشبخت نيستم كه قلب من مرا آسوده بگذارد» و لي خاموشي نيما، در ضمن دلايل ديگري نيز دارد.
« من خاموش نمي شوم مگر براي اين كه بيشتر حس انتقام سخت و گذشتة تغيير ناپذير را در قلب خود ذخيره كنم».
و بعد، دوست دارد به « پاداش محبت » خود بسوزد ولي نه مثل آن مستي كه « در خاموشي خود به خواب مي رود» ( نامه ها، 55). دليلش هم روشن است . « من تمام اخلاق و عادات مردم را با اشك چشم و خون دل شست وشو داده ام. همه كس را مي شناسم» (همان، 56). در نامة ديگري به لادبن، انزوا طلبي نيما روشن تر مي شود. يعني نيما در مقام توضيح اين خاموشي ظاهري بر مي آيد و به طعنه مي نويسد
« بعضي ها خيال مي كنند نيما از بي اعتنائي نسبت به فجايع جمعيت، تنهائي را دوست دارد»
در حالي كه غير از عشق و طبيعت:
«يكي همين فجايع است كه مرا به انزوا ترغيب مي كند. در انزوا، انزواي باطن، اشكهائي ريخته مي شود كه در جمعيت نمي توان مانند آنها را ريخت»
چشمهاي خود را ابري مي خواند كه « همه جا بايد از آن سيراب شود» و قلب او نيز آتشي است كه « بايد همه جا را بسوزاند» ( نامه ها، 65). با اين همه، « بااين قلب خراب» خود را شبيه به خرابه اي مي داند كه از حوادث خونين حكايت مي كند ( نامه ها، 82). در عين حال، ولي« من صداي مخفي عالم ورونق آينده ام» ( نامه ها، 75) و علت تنهائي و گم شدگي نيما نيز همين است. در نامه اي به رفيقي كه اسمش را نمي دانيم مي نويسد، « مردم هر قدر مطلوم تر و بي بضاعت تر باشند، قلب من با آنها بيشتر نزديكي كرده و به آنها قدر مي گذارد» و مي افزايد« ما درعهد مضحكه و جنايت واقع شده ايم» ( نامه ها، 21-120). گاه ولي آنارشيست مي شود و يا اين طور به نظر مي آيد و مدافع حركت مستقيم، آنهم بدون برنامه و سازمان دهي و از اين نيز ابائي ندارد كه « دزد و خودسر و جنايتكار » ناميده شود. واشاره مي كند كه« محبس براي مرد، تنگ نيست» واين نظر بديع را ارائه مي دهد كه « با دزد به دزدي و با ظالمين به ظلم بايد رفتار كرد» ( نامه ها 121). در كنار همه اين حرف وسخن ها، به لادبن در نامه اي مي نويسد كه « تو مثل طوفان مي خروشي و من مثل تاريكي سحرگاهي، آشفته مي شوم» ( نامه ها 126) و اگرچه با قوه ي شعر و خودرا به بي خيالي زدن«بهار را با قلب خويش » آشتي مي دهد ولي بااين وجود، هم چنان در افكارش « سرگردان و قانع نشدني است» ( نامه ها، 129 و 136) و اين را نيز مي داندكه اگرچه مثل « پرنده روزه دار رزق مي خورد» ولي در« سن جواني براي آسايش خيال ديگران قرباني شده است» ( نامه ها، 7-106). البته مورد انتقاد هم قرار مي گيرد ولي به اين نوع خرده گرفتن ها پاسخ نمي دهد. هوشنگ ايراني، مثلا، خرده گرفت كه گفتگوي نيما « بر سر مملكت داري و پرستاري بيماران است و بيشي داشتن درس اخلاق و مرمت ديگران را معيار لياقت گوينده مي داند » (يادمان،162). نيما، ولي تا پايان عمر دل نگران پرستاري از بيماران بود.
وقتي جري و عصباني مي شود تند وتيز مي نويسد ولي تا جائي كه من ديده و خوانده ام هرگز بي منطق سخن نمي گويد. دردديگران داشتن به شكل و شيوه هاي مختلف خود را نشان مي دهد. در جائي مي نويسد كه تا « وقتي كه با يك شخص پست روبرو هستم» قلب من به شدت مي طپد و نبضم سريع مي شود و صورتم گرم مي شود، « عضبناك » و اغلب اوقات« بقدري خونخوار مي شوم » كه اگر كسي در اطراف من نباشد« شخص مخاطب را كشته و از خون او مي خورم». با اين همه، « من با همه مهربان هستم» و « نوع انسان را دوست دارم» زيرا كه « براي اوست كه كاري مي كنم. براي اوست كه زحمت مي كشم» ( همان، ص 32) .
گاه ولي كه چندان زياد نيست، به سياست علني و عاميانه رومي كند. در بارة مجلس موسساني كه به تغيير سلطنت راي داد مي نويسد كه« مجلس موسسان به اصطلاح شيطان » مي خواهد « آتية مملكت، يعني سرنوشت يك مشت بچه هاي يتيم ومادرهاي فقير را معين كند». «جوان ها» اغلب آنهائي كه«چند جلد از كتب ادبيات غربي را ترجمه كرده اند و به اين جهت مشهور به نويسندگان هستند در اين مجلس شركت دارند. مي خواهند آنها را براي اين محلس انتخاب كنند. به من هم تكليف كرده اند ولي من تا كنون نه پا به مجلس آنها گذاشته ام نه بازي قرعه و انتخاب وكلا را شناخته ام. من از اين بازي ها چيزي نمي فهمم» . و با دور انديشي مي نويسد« يك نفر را روي كار كشيده اند. يك استبداد خطرناك ، مملكت را تغيير خواهد داد». و ايران به زمانه و عصر رضا شاه، نيز، شاهدمدعاي نيما. و بعد، به احتمال زياد، با توجه به سرنوشت دوست ناكامش عشقي ادامه مي دهد «جوان با هنر گمنام! بمير يا ساكت باش تا تورا معدوم نكنند و تو بتواني روزي كه نطفه هاي پاك پيدا شدند به آنها اتحاد را تبليغ كني». اگرچه آن برنامه ها را نشانه توطئه مي داند و ديدگاهش كمي دائي جان ناپلئوني مي شود ولي ترديد ندارد كه « بالاخره شيطان مغلوب مي شود» ( يادمان صص 37-36).
بگويم و بگذرم كه نيما به تعبيري عاميانه، سياسي نيست و كاري به سياست ندارد. ولي به تعبيري نيمائي هرگز از وارسيدن درد ديگران غفلت نمي كند. اقتصاد دان نيست ولي از نابرابري در توزيع درآمدها و ثروت مي نالد و به راستي و درستي آن را محكوم مي كند. با اين همه، نيما انديشه مندي 24 ساعته است. يعني لحظه اي پيش نمي آيدكه نيما، نيما نباشدو كس ديگري بشود. اگرچه در تمام زندگي اش همان خصلت هاي اساسي وروستائي خود را حفظ مي كند. در سالهاي اول آمدن به شهر، به واقع شهر وشهري ستيزي است كه نمود برجسته تري پيدا مي كند. و اين بخش از نوشته هاي او، اگرچه دركل نادرست نيست، ولي با ديگر نوشته هاي او از نظر كيفي فرق دارد. براي نمونه در نامه اي به تاريخ 1300 مي نويسد، « شهر منبع بدبختي است. خوشبختي در او براي يك مغز حساس محال است، محال» ( شعر، 29) . در موارد مكرر نيما، همين اتهام را برعليه شهر بكار مي گيرد كه اگر چه قابل درك است ولي عجيب است كه انديشه ورزي چون او، به بيان عباراتي كلي به اين صورت راضي مي شود. واقعيت اين بود و هست كه اگر در روستا نيز صاحب زمين نبوده نباشي، روستا نيزبهمان صورت منبع بدبختي مي شود و اين نكته بيش از آنكه در بارة شهر و يا روستا درست باشد، مسئله اي است در پيوند با « مالك بودن يا نبودن برعوامل توليد» و يا داشتن يا نداشتن امكانات لازم و كافي براي زندگي. باري، در همان نامه اي كه شهر را عامل بدبختي مي داند اين نكته را مي گويدكه « فقط اميدواري من به شما جوان هاست» وبراي همين جوانهاست كه « چيز» مي نويسد تا در آينده بخوانند . براي جوانها ولي پيغام مهمي دارد. « نمي گويم چه كنيد» ، وظيفه ي خودتان را « از خودتان بپرسيد» و بديهي است براي اينكه بتوانيد اين كارها را بكنيد، قبل از هرچيز لازم است كه «خودتان را بشناسيد» . باور نيما به تكامل به اين صورت درمي آيدكه به جوانها مي گويد « شما تا كنون چيزهائي را مشاهده كرده ايد كه بر پدرانتان مجهول بوده است. تصديق مي كنيدكه پسران شماهم چيزهائي را خواهند ديد كه بر شما مجهول است» و از آن مهمتر، « انسان بايد هميشه در انتظار چيزهاي تازه باشد» و وجه مشخصه انسان را در همين انتظار مي داند و جوانها را به كار و تعمق فرا مي خواند (نامه ها، 30).
با اين همه، درد ديگران داشتن نيما فقط به بيان درد و يا تنها به دل سوزاندن براي دردمندان خلاصه نمي شود. در نامه اي به عشقي، مي نويسد من از ملامت مردم ملالي ندارم چون غالب اوقات مردم از كارهاي تازه و خيالات نادره پرهيز مي كنند و قلبم را اگر « به تكان » بياندازم تنها « براي رد استحقار و زورگوئي كه حوائج و فوائد طبيعي من و جمعيت را مضمحل مي كند» به تكان مي اندازم و به همين منطور است كه « آماده ي دفاع هستم. آنهم غالبا با مشت و نوك اين كارد» (نامه ها 100). در نامه اي در 1303 كه مخاطبش را نمي شناسيم اشاره مي كند به مسائلي كه قزاق ها براي مردم و از جمله مخاطب نيما پيش آورده بودند، و قزاق هارا تشبيه مي كند به لشگريان« شمر و پسر معاويه» كه براي « كمي پول، درجه، منصب و نشان، مردم و خودشان را بازيچه ي اراده ي ديگران قرار مي دهند و جهالت آنها گاهي قابل رقت است» و بعد، مي پرسد، « چه كنيم؟ ما درعهد مضحكه و جنايت واقع شده ايم». و توضيح هر كدام هم در همين نامه هست. اگرچه عموما، « اسيرومحروم و بي كلاه زندگي مي كنيم» ولي اگر « حق خودمان را كه به اسم قانون و به اسم هاي مختلف ديگر غصب كرده اند، بخواهيم محرمانه يا به انواع ديگر تصرف كنيم، ما را دزد، خودسر و خيانتكار اسم مي گذارند». و البته ازكوشش براي تداوم اين سروري و آقائي داشتن خويش نيزكوتاهي نمي كنند و بسيار هم با هوشياري عمل مي كنند، يعني، « بين ما مخالفت و دشمني ونزاع مهيا كرده اند تا از زدوخوردما با هم جيب ها و كيسه هاشان متصل پر شود!» (نامه ها، 121-120 ).
در اغلب نامه هائي كه به برادرش لادبن نوشته به وارسيدن مقوله هائي مي پردازد كه بسيار تامل بر انگيزند. يك جا برايش از خرابي نظام آموزشي مي نويسد كه غير از « خفگي و انقياد و بي اقتداري فكري و خيالي چيزي در اطفال توليد نكرده است» (نامه ها، 135). در جاي ديگر از محروميت هاي مشتركشان سخن مي گويد و مي رسد به يك نكته اساسي، كه فقط يك چيز در محروميت به من تسلي مي دهد كه « كيسة خيالم را با فروتني در مقابل ناحق و تملق نزد مردم و دوستي با متمولين پر نمي كنم» و براي نام جوئي و شهرت، « قلبم را ذليل نكرده زير پاي هيچكس نمي اندازم». دليلش نيز روشن است، « من گداي عشقم» در حاليكه آن كسان كه حاضرند براي دستمالي قيصريه را به آتش بكشانند، به واقع « گداي همه چيزها هستند مگر ياوه سرائي و پرگوئي» ( نامه ها،‌130).
در نامه اي كه در فروردين 1305 به دوستي مي نويسد اين نكته سنجي بديع را دارد كه « روز عيد، يعني روز نشاط و نشاط را قلب انسان تعيين مي كند نه تقويم و احكام نجومي» و سپس اشاره مي كند به «روز نشاط خودش»، يعني، روزي كه« از روي تپه ها و كوه ها به فقير، اخبار مي كنند اسلحه بردار و مرگ را از خانه ات بيرون كن» و روشن تر و صريح ترمي نويسد، « بهار من» موقع جديدي است كه « بجاي برگ به درخت، شمشير به كف مظلوم مي دهد». البته كه نيما،« آن بهار را تبريك » خواهد گفت. از اين اما، دل گرفته است كه ، « اينجا همه به خواب رفته اند» ولي يادآوري مي كند، كه « قلم كم از تيشه نيست» ( نامه ها، 155).
مرگ پدر ضرية سختي به نيما مي زند كه در بسياري از نامه ها و شعرهايش منعكس است ولي درهمان حالات هم از ديگران غفلت نمي كند و دردشان را با خود دارد. خود راسد شكسته اي مي داند كه با مصيبت پدر شكسته تر شده است. از سختي ها و دشواري هاي زندگي سخن مي گويد ولي در ضمن، مي نويسد، «باز هم خودم را نباخته ام» و اگر چه، « گرسنه ام، محبوسم» ولي« هم چنان« براي گرسنه ها و محبوسين جان مي كنم» (نامه ها، 189).
البته كار نيما، در وجوه كلي وارسيدن علل اجتماعي و تاريخي اين ناهنجاري ها يا طرق رفع و رجوعشان نيست. ولي درايت نيما دلچسب است و انديشه مندي اش به واقع چشمگير.
گفتيم خمير مايه ي شاعري به روايت نيما، « مايه اي از درد ديگران» داشتن است ولي در همان جا متوقف نمي شود. براي شناختن« دردديگران» چه بايد كرد؟
براي شناختن درد ديگران، دو قدرت لازم است. فدرت « خارج شدن از خود» كه لازمة شناختن رنجها و فكرهاي ديگران است تا شخص« مبتدي» باقي نماند و بعلاوه، ميزان كار، « خود پسندي ها و جهالت» قرار نگيرد و قدرت « به خود در آمدن» كه تكميل كننده اين فرايند است ( شعر 75-74). در خصوص دردديگران و كوشش براي شناختن آن شعار نمي دهد. اهل فريب كاري و دودوزه بازي هاي معمول ونامعمول نيست. به گفتة خودش، « هيچ چيز نتيجه ي خودش نيست، بلكه نتيجه ي خودش با ديگران است» ( شعر،98).
در نامه اي ديگر به همين موضوع باز مي گردد و سرراست تر و علني تر حرف مي زند. هنرمندي كه « همه كس را» و به ويژه « آنهائي را كه رنج مي برند» فراموش كند، « من باور مي كنم كه پيش ازهرچيز خود را لگد مال كرده است» براي اين كه اين « خود» مفهومي مستقل و در خلاء نيست و تنها با ديگران و در رابطه با ديگران معني پيدا مي كند (شعر، 279).
مقولة مايه اي از درد ديگران داشتن براي نيما، يك ژست توخالي روشنفكرانه نيست. نشانة فخر فروشي و ادعاي تعهد داشتن نيز نيست بلكه چيزيست كه به راستي با تمام جسم و جانش به آن اعتقاد و ايمان دارد. به همين خاطر مي نويسد، « اگر يك تربيت عمومي بود» و اگر،« استعدادها في الواقع به مصرف محل خود مي رسيد، اگر يكي از سيري نمي تركيد تا ديگري از گرسنگي بميرد، خيلي هوش ها كار خود را مي كردند» (‌ شعر، 67).
البته گاه لخت و علني حرف مي زند كه مسلما اين دست اظهار نظر هاي سرراست و علني براي شماري از مدعيان پيروي از او بسيار دشوار مي تواند باشد و اين نكته در چند سال اخير، به خصوص، برجسته تر شده است. نيما مي نويسد، « ادبيائي كه با سياست مربوط نبوده در هيچ زمان وجود نداشته و دروغ است». و البته، اين جا نيز مي رسيم به تعبيري ديگر و به غايت زيبا از سياست، يعني مي خواهم يك بار ديگر گفته باشم كه منظور نيما، سياست سازماني و حزبي نيست. ادامه مي دهد، كه ملت ما بيش از همه محتاج به اين گونه ادبيات است، حال مي خواهد نظم باشد يا نثر و اما اين يعني، « ادبيائي كه زندگي را تجسم بدهد» ( شعر 156). در جائي ديگر، همين روايت شكل ديگري مي گيرد، « بايد بتواني براي بهبودي همسايه ي خود فكر كني»، بايد بتواني « يك مصري باشي، يك عرب باديه نشين در حوالي نيزارها و طراوت هنگام غروب هاي آن حوالي را بطور دلچسب در خود بيابي» ( شعر 252)، دليلش هم ساده است چون « هيچ كس خودش به تنهائي نيست» ( همان، 253). به قول نيما، « خيلي زشت است» كه فقط آدم عاشق زني باشد و « تمام شعرهايش در تمام عمر راجع به آن» نوشته شود( شعر 252). هنرمندي كه همه كس را و در ميان همه كس، « آنهائي را كه رنج مي برند» فراموش مي كند، « من باور مي كنم كه بيش از هرچيز خود را لگد مال كرده است» ( شعر 279).
در نامه ي معروفش به ش. پرتو، عمده مسئله را رنج داشتن و « در مرتبه ي كمال خود، فهم كردن رنج ديگران» مي داند و اين « فهم كردن» همه جانبه است كه در برگيرندة « همه ي جلوه ها و دقايقي كه دنيا و زندگي ما و هم نوع ما را مي سازدو پربار مي كند» نيز هست (شعر 287). تعهد و تعصب نيما به مايه اي ازدردديگران داشتن، مقوله اي مبهم و بحث بر انگيز نيست. يعني در هر فرصتي كه پيش مي آيد، نيما از اين اعتقاد ريشه دار خود سخن مي گويد. هنرمند، به قول نيما، بايد « در نظر داشته باشد كه براي مردم است» ( شعر 312). حتي وقتي از نيما راجع به هدف بدايع و بدعت هايش مي پرسند، اين پاسخ دلنشين را مي دهد كه « براي اين كه بهتر بتوانم احساسات دروني ام را كه آميخته به دردهاي اجتماعي است بيان كنم، تصميم گرفتم موسيقي را از شعر جدا كنم» [v]در نامه اي ديگر، از زندگي خود مي نالد كه « من ديگر به درد زندگي خودم نمي خورم»، اما، « هنوز فكر مي كنم چطور مي توان به درد زندگي ديگران خورد» (شعر، 416).و اين بي گمان، يكي از اساسي ترين آموزش هاي نيماست
[i] فصلی از کتاب : در ستایش عقل: پای صحبت آقای نیمایوشیج، که اگر عمر و حوصله ای باشد لابد چاپ می شود.
بنگرید به نوشته دیگری ازهمین قلم تحت عنوان "در ستایش عقل" در سایت روشنگری.
[ii] در باره ي شعر وشاعري، تهران، 1368. يادمان نيمايوشيج، تهران، 1368. نامه ها، تهران، 1368. منبعد در اين نوشته به اين منابع به اين صورت اشاره خواهم كرد: [شعر، شمارة صفحه]، [ يادمان، شمارة صفحه]، [نامه ها، شمارة صفحه].
[iii] خود نيما در 1335 در يادداشتي نوشت: « من بزرگ تر ومنزه تر از اين هستم كه توده اي باشم.يعني يك فرد متفكر محال است كه تحت حكم فلان جوانك كه دلال و كارچاق كن دشمن شمالي ماست، برود و فكرش را محدود به فكر او كند. اين تهمت دارد مرا مي كشد. من دارم دق مي كنم از دست مردم»، يادمان نيما يوشيج، به كوشش سيروس طاهباز، تهران 1368، ص 68 [ منبعد در متن به اين منبع به صورت (يادمان، شمارة صفحه)‌ ارجاع خواهم داد.
[iv] سيروس طاهبار [گردآورنده]: نامه ها، از مجموعة آثار نيمايوشيج،‌دفترهاي زمان،تهران، 1368، ص 19 .
[v] كاويان، شمارة 22، به نقل از تكاپو، شمارة 1، دورة جديد، اردبيهشت 1372، ص 63