۱۳۸۵ دی ۴, دوشنبه

امان از دست عبدالقادر بلوچ! بازی بیات شب یلدا!

تا همین جا فهمیده ام که چند تن از دوستان از من خواسته اند در این « بازی» شرکت بکنم. اول بار- آن طورکه من فهمیدم- حامد قدوسی نوشت. زیر سبیلی درکردم چون راستش دیدم به سن و سال من این بازی ها نمی خورد! [ حامد یک به صفر به نفع من!] بعد دیدم « دخترکم» نیکی که مدتی بود « گم» شده بود پیدایش شد و از من خواست که « بازی» کنم. و بعد دیدم دوست قدیمی ام رویا و سرانجام رسیدم به عبدالقادر بلوچ- دیدم حرف همه را زمین بگذارم، « زورم» به قادر نمی رسد. پس باداباد- ولی اگر خیلی آبروریزی بشود، قادر حتما می آیم ونکوورو به قول معروف سبیل ات را « دود» می دهم.
- 12 یا 13 ساله بودم که اولین شعرم را نوشتم و آن را فرستادم برای زنده یاد پدرم که به دید من، مخلوطی بود از سعدی وحافظ و خیام و مولوی. آن خدابیامرزهم چنان زد توی ذوق من که تا 6-7 سال بعدش نه شعر نوشتم و نه هیچ چیز دیگر.
- درجوانی کشتی می گرفتم( جزئیاتش بماند برای بعد) . روزی با یکی از این « دوست دخترهای تلفنی» که هیچ گاه ندیده بودمش، راندوو داشتم در کافه ای بغل سینما دیانا- نزدیکی دانشگاه تهران، در آن روز در طول تمرین، صورتم اندکی زیادی سابیده شد به تشک وطولی نکشید که نصف صورتم سیاه شد. به سرقرار رفتم با نشانه های که داده بودم. طرف آمد و چیزی نمانده بود که بزند بیغ گوش من که فلان فلان شده چرا به من نگفتی که نصف صورتت سیاهه. هرچه هم می گفتم والله به حضرت عباس، صورتم سیاه نیس. به گوش طرف نرفت که نرفت. و همین طور که داشت می رفت، بد وبیراه می گفت... امان از دست شما مردا!
- چند سالم بود نمی دانم ولی عمویم که 5 سالی از من بزرگتر بود، یک نقشه جهان خریده بود که هم بزرگ بود و هم کاغذ ضخیمی داشت. من در یک فرصت مناسب، نقشه را دزدیده و از آن بادبادکی درست کردم که در اولین پرواز، نخ اش پاره شد و رفت و در فضا گم شد. وقتی به خانه برگشتم آن روز و روزهای دیگر، این عموی بیچاره دنبال نقشه می گشت ومن هم چیزی نمی گفتم. حتی وقتی یقه مرا گرفت، من هم قسم حضرت عباس خوردم که من اصلا به نقشه اش کار نداشتم. از آن تاریخ، بیش از 40 سال گذشت، وقتی که کتاب ام در باره دهخدا چاپ می شد، دریکی از صفحاتش نوشتم « تقدیم به دکتر مهدی سیف با تاخیزی بیش از 40 سال، به جای نقشه ای که بادبادک شد» و پیرمرد عمویم از من جریان را پرسید که این چیه که پشت این کتاب نوشته ای؟ مجبور شدم به جرمی که در کودکی مرتکب شده بودم در پیری اعتراف کنم!
- دوره دانشجوئی در مدرسه عالی بازرگانی قدیمی و « دانشگاه علامه» فعلی- به تمام معنا آدمی بودم « عوضی» ، نمی دانم علت حجب و حیا بود یا چیز دیگرولی به خصوص با همکلاسی های دختر زیادحرف نمی زدم. یک همکلاسی دختر که شاید- می گویم شاید و خواهش می کنم بعد از این همه سال برای من دست نگیرید- از من بدش هم نمی آمد گاه و بیگاه سلام وعلیکی می کرد. من یک روز رفتم وروی تخته سیاه نوشتم: دختره دانشجو مثل اناره، انار ترشیده نیس این فرقو داره....این همکلاسی دیگر با من سلام و علیک نکرد.
- من از جوانهائی که از نسل سوخته ای که من و امثال من باشیم درس عبرت نمی گیرند و فکر می کنند که « انحصار حقیقت» با آنهاست، بدم می آید.
- چون دیر دارم در بازی شرکت می کنم جر می زنم. تا یکی دو سال پیش من عمدتا با اسامی مستعار قلم می زدم و کمتر نوشته ای بود که به اسم واقعی خودم بوده باشد. بارها پیش آمد که دوستانم که از یک نوشته من به اسم مستعار خوششان آمده بود همان نوشته را برای من فرستاده و از من خواسته بودند آن را بخوانم. چند باری هم پیش آمد که دوستان از من خواستند که به مزخرفاتی که فلان کس [ خودم ولی به اسم مستعار] نوشته بودم برخورد کنم. الان دیگر مدتی است که به اسم مستعار چیزی نمی نویسم.
تقریبا تمام دوستانی که می توانستم معرفی کنم، در این بازی شرکت کرده اند. پس من دیگر کسی را معرفی نمی کنم.

0 نظر: