۱۳۸۵ دی ۷, پنجشنبه

دماوند


خفته، خفته قرنها ساكت و خموش
ليك، سينه ات زداغ اين زمانه
پخته و گداخته
قد كشيده تا فلك
سينه ات اگرچه سوخته،
ستبر وسخت
ابروبادوبرف و گردباد
آمدند ورفته اندو مانده اي به جا
سرفراز وسربلند
ديده اي شهنشهان بيشمار
پانهاده بر گلوي شهرو روستا
خون مكيده از رگان خسته و برآمده
باز هم نظاره كن!
مارهاي شرزه را ببين!
به روي شانه ها
پروريده تن زمغز و خون وقلب هاي نوجوان
تاج وافسري اگرچه در بساط نيست
ليك، داستان همان فسانه كهن
كمي پليدتر… سياه تر
گرنشسته اي كه شب سحر شود و جبرئيل پاك وزنده دل
پرد زخواب
اي تو سرفراز!
بدان كه مغز و خون و قلب او
نصيب مارهاي شرزه،
شرزة نشسته روي دوش گشته است
خفته.. خفتة خموش
خواب تا به كي؟
وقت آن رسيده اي كشيده قد
به هفت بام عرش
داغ داغ اين زمانه
تف كني به آسمان
آتش ار فتد به آسمان
مي شود زمين رها زبند
اي كشيده قد به هفت بام عرش
خواب تا به كي؟
15 دسامبر 1983

0 نظر: