دیروز درهمین جا یادی از جوانی های خودم کردم که یادداشتهائی می نوشتم تحت عنوان اخلاق الرجال و امروز به تصادف، یکی شان را لابلای پرونده های دیگر پیدا کرده ام. می گذارمش اینجا. مسئولیت آن چه که بطور مستقیم نقل شده است با نویسندگان است نه با من
اگر پدرومادرید که لابد تا به حال چندین بار پیش آمده است که به فرزند خود گفته اید که « بچه عزیز است ولی ادب عزیزتر..». یا اگر هم بچه ندارید و یا خودتان بچه اید و یا کارهای بچه گانه می کنید لابد به شما گفته اند که « ادب داشته باش». به هررو، این مبحث شیرین ادب، مبحثی نیست که با بالا رفتن سن اهمیت خود را از دست بدهد. خلاصه، برای یک لحظه خودتان را به جای مرحوم اعتمادالسلطنه بگذارید و به سال 1302 هجری (1885 میلادی) برگردید که دارید شانه به شانه مرحوم امین السلطان، نخست وزیر قبل وبعداز مشروطه قدم می زنید. در همین موقع، جهانشاه خان سرتیپ افشار خمسه از راه می رسد و سلام می کند. امین السلطان بدون مقدمه می گوید:
« زن قحبه، پدرسوخته، اسبت خوب.... نقره ساخته ای بسیار خوب. خراسان خدمت کرده ای، آفرین. اما بی خود در تهران معطلی چرا؟ و با نائب السلطنه ی مادرقحبه که فلان تو بفلان زن او، فلان زن او بفلان زن تو، فضله ی تو بکله پدر او وفضله ی او بکله ی پدر تومراوده می کنی؟ زن هر دورا.... ای خدا! ای داد! ای فریاد! نائب السلطنه مادرقحبه از من چه می خواهد؟ حالا به تو می گویم راهت را بکش، برو. و الا زنت را به خر می کشم...» ( روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه، ص 362)
حال اعتمادالسلطنه را مجسم کنید! یک جفت پا داشت، یک جفت دیگر قرض می گیرد و نفس نفس زنان خودش را می رساند خدمت ظل السلطان که از بی ادبی امین السلطان شکایت کند چون هر چه باشد وزیر عزیز است ولی ادب عزیزتر. با هم کلی صحبت کردند. بعد وضو گرفتند و نماز خواندند. بعد از نماز اعتمادالسلطنه مشاهده می کند که ظل السلطان به خودش می پیچد ولی از جایش تکان نمی خورد. کمی نگران می شود. درهمین حین، « پیشخدمتی گلدان دردست» وارد شد. « دگمه شلوار را در حضور من باز کردند، پیش خدمت باشی که ابراهیم خان موسوم است، احلیل شاهزاده را گرفته در گلدان نهادند. شاهزاده ادرار کردند». برای این که خواندن نماز بعدی با مسایل شرعی مواجه نشود، « همان پیشخدمت باشی آب ریخت، طهارت گرفته»( همان، ص 562)
اعتمادالسلطنه که با کنجکاوی تمام ناظر جریان بود اذن خروج می گیرد که برود خدمت شاه و از دست امین السلطان و ظل السلطان هر دو شکایت کند. می بیند سفره ای پهن است و می خواهند نهار نوش جان کنند. در این بین ملیجک ادرارش گرفت، « گلدان مخصوص همایونی که در آن ادرار می فرمایند را آوردند. با دست مبارک، آلت [ نامبارک] ملیجک را بیرون آوردند، میان گلدان گذاشت که بشاشد» ( همان ص 406). اعتمادالسلطنه سرخورده و ناامید می خواهد از قصر فرار کرده به حسن آباد برگردد که « سه نفر نوکر و یک کنیز را » چوب بزند، « مدتی بود می خواستم این ها را بزنم، امروز مجال کردم» ( همان، ص 303 ) ولی شاه می گوید بمان با تو فرمایش داریم. و ادامه داد که دیشب خواب غریبی دیدم، « دیدم که تو در حضور من نشسته ای وروزنامه می خوانی و من میل کردم با تو جماع بکنم». اعتماد السلطنه می خواهد زبان باز کرده بگوید آن دفعه که درحضور وزرا بلکه سفرا.... که شاه حرفش را قطع می کند، « دیدم مثل زنها فرج داری و از آن طرف هم خیالی برای من آمد که باید فردا صبح نماز بخوانم» با خودم گفتم که نماز را پس فردا هم می شود خواند، این بود که « بالاخره با توجماع کردم» و بیچاره اعتمادالسلطنه، « عرض کردم که تعبیر این خواب خیلی بزرگ است... می خواهید به من التفاتی بکنید باز هم موانع پیدا می شود» ( همان ص 910).
اعتمادالسلطنه اجازه مرخصی می گیرد و سلانه سلانه به طرف حسن آباد راه می افتد و دائما در این فکر است که سرپیری اگر شاه به راستی بخواهد با او « جماع» کند، چه باید کرد؟ در همین افکار غوطه ور است که در بین راه به عبدالله خان امین الدوله می رسد. سلام و علیکی می کنند و اعتماد السلطنه می گوید عبدالله خان خیلی گرفته وپکرم بیا برویم جائی و جرعه ای شراب بنوشیم... عبدالله خان می گوید استغفرالله! من وشراب
-اذیت نکن. تو که شراب زیاد می نوشیدی! حالا به ما که رسید، ترک کرده ای!
- حق با شماست... انکار نمی کنم. پدرم هر چه سعی کرد جلوی شراب خواری مرا بگیرد نشد. تا این که « شبی که شراب زیاد خورده بودم و مست بودم، مستی مراواداشت که شاگرد آشپز خود را که کاکا سیاه بود، آوردم ماست به تمام بدن او مالیده، با زبان لیسیدم. صبح که ملتفت شدم فی الفور ترک شراب نمودم» ( همان ص 83)
همان طور دلخور، اعتماد السلطنه به خانه می رود. چون اوقاتش به راستی تلخ بود، « گبر ومسلمان را کتک زدم»( همان ص 230)
« زن قحبه، پدرسوخته، اسبت خوب.... نقره ساخته ای بسیار خوب. خراسان خدمت کرده ای، آفرین. اما بی خود در تهران معطلی چرا؟ و با نائب السلطنه ی مادرقحبه که فلان تو بفلان زن او، فلان زن او بفلان زن تو، فضله ی تو بکله پدر او وفضله ی او بکله ی پدر تومراوده می کنی؟ زن هر دورا.... ای خدا! ای داد! ای فریاد! نائب السلطنه مادرقحبه از من چه می خواهد؟ حالا به تو می گویم راهت را بکش، برو. و الا زنت را به خر می کشم...» ( روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه، ص 362)
حال اعتمادالسلطنه را مجسم کنید! یک جفت پا داشت، یک جفت دیگر قرض می گیرد و نفس نفس زنان خودش را می رساند خدمت ظل السلطان که از بی ادبی امین السلطان شکایت کند چون هر چه باشد وزیر عزیز است ولی ادب عزیزتر. با هم کلی صحبت کردند. بعد وضو گرفتند و نماز خواندند. بعد از نماز اعتمادالسلطنه مشاهده می کند که ظل السلطان به خودش می پیچد ولی از جایش تکان نمی خورد. کمی نگران می شود. درهمین حین، « پیشخدمتی گلدان دردست» وارد شد. « دگمه شلوار را در حضور من باز کردند، پیش خدمت باشی که ابراهیم خان موسوم است، احلیل شاهزاده را گرفته در گلدان نهادند. شاهزاده ادرار کردند». برای این که خواندن نماز بعدی با مسایل شرعی مواجه نشود، « همان پیشخدمت باشی آب ریخت، طهارت گرفته»( همان، ص 562)
اعتمادالسلطنه که با کنجکاوی تمام ناظر جریان بود اذن خروج می گیرد که برود خدمت شاه و از دست امین السلطان و ظل السلطان هر دو شکایت کند. می بیند سفره ای پهن است و می خواهند نهار نوش جان کنند. در این بین ملیجک ادرارش گرفت، « گلدان مخصوص همایونی که در آن ادرار می فرمایند را آوردند. با دست مبارک، آلت [ نامبارک] ملیجک را بیرون آوردند، میان گلدان گذاشت که بشاشد» ( همان ص 406). اعتمادالسلطنه سرخورده و ناامید می خواهد از قصر فرار کرده به حسن آباد برگردد که « سه نفر نوکر و یک کنیز را » چوب بزند، « مدتی بود می خواستم این ها را بزنم، امروز مجال کردم» ( همان، ص 303 ) ولی شاه می گوید بمان با تو فرمایش داریم. و ادامه داد که دیشب خواب غریبی دیدم، « دیدم که تو در حضور من نشسته ای وروزنامه می خوانی و من میل کردم با تو جماع بکنم». اعتماد السلطنه می خواهد زبان باز کرده بگوید آن دفعه که درحضور وزرا بلکه سفرا.... که شاه حرفش را قطع می کند، « دیدم مثل زنها فرج داری و از آن طرف هم خیالی برای من آمد که باید فردا صبح نماز بخوانم» با خودم گفتم که نماز را پس فردا هم می شود خواند، این بود که « بالاخره با توجماع کردم» و بیچاره اعتمادالسلطنه، « عرض کردم که تعبیر این خواب خیلی بزرگ است... می خواهید به من التفاتی بکنید باز هم موانع پیدا می شود» ( همان ص 910).
اعتمادالسلطنه اجازه مرخصی می گیرد و سلانه سلانه به طرف حسن آباد راه می افتد و دائما در این فکر است که سرپیری اگر شاه به راستی بخواهد با او « جماع» کند، چه باید کرد؟ در همین افکار غوطه ور است که در بین راه به عبدالله خان امین الدوله می رسد. سلام و علیکی می کنند و اعتماد السلطنه می گوید عبدالله خان خیلی گرفته وپکرم بیا برویم جائی و جرعه ای شراب بنوشیم... عبدالله خان می گوید استغفرالله! من وشراب
-اذیت نکن. تو که شراب زیاد می نوشیدی! حالا به ما که رسید، ترک کرده ای!
- حق با شماست... انکار نمی کنم. پدرم هر چه سعی کرد جلوی شراب خواری مرا بگیرد نشد. تا این که « شبی که شراب زیاد خورده بودم و مست بودم، مستی مراواداشت که شاگرد آشپز خود را که کاکا سیاه بود، آوردم ماست به تمام بدن او مالیده، با زبان لیسیدم. صبح که ملتفت شدم فی الفور ترک شراب نمودم» ( همان ص 83)
همان طور دلخور، اعتماد السلطنه به خانه می رود. چون اوقاتش به راستی تلخ بود، « گبر ومسلمان را کتک زدم»( همان ص 230)
0 نظر:
ارسال یک نظر