نیما در 1307 به خاطر کاری که عالیه خانم در آموزش وپرورش بارفروش ( بابل بعدی) گرفت مدتی در بارفروش زندگی کرد. حاصل این اقامت یادداشتهائی است که در 1379 تحت عنوان: دو سفرنامه از نیمایوشیج، از سوی سازمان اسناد ملی ایران چاپ شده است. به اعتراف ویراستار این یادداشتها، هرجا که ظاهرا دلش خواست این یادداشتها را سانسور کرد- البته که از واژه سانسور استفاده نمی کندولی این است آن چه که ویراستار نوشته است:
« ناگفته نماند که دربرخی از مواضع این کتاب، نیما از مردم بارفروش با کلماتی ناپسند یادکرده است که به جای این گونه سطور نیز از نقطه چین وقلاب استفاده شده است» ص چهارده
متاسفانه از این نقطه چین ها وقلاب ها در کتاب کم نیست.
از این کتاب سانسور شده بخش هائی را دست چین کرده ام که می خوانید.
« شب 23 مهر 1307
از بازار برگشت می کنم. مثل یک متاع نو که از نمایشگاه خود برگشت. تا مدتی خود را در معرض تماشای مردم گذارده ام. مدتی تماشا کرده ام. آنها نتوانسته اند مرابشناسند ومن بالعکس، این که از آن چه شناخته ام.
زنها اتفاقا در این جا کسب می کنند. و این درایران واقعه ای است نادر که اتفاق می افتد. کسب این زنها عبارت از فروش میوه جات و بعضی اقسام صیفی است. از روی فشار اجتماع است که با مردها همکار می شوند. دراین جا علامت فقر و بیچارگی است نه علامت تعاون. گدائی در صورت کسب.
.............. [ این نقطه چین از من است نه دراصل. ا.س]
و بعد در جای دیگر می نویسد، «می گویند بارفروش یک شهر ثروتمند است. معنی این کلمه را نمی فهمم. ثروت یک عده حاجی وکربلائی چه مربوط به ثروت عمومی است؟ من بالعکس می گویم بارفروش یک شهر فقیر!!! یک شهر غم انگیز، دارالمجانین و دارالمساکین است. سرمایه داران معدود، عبارت از رؤسای این موسسات اند. رؤسائی که ابداتخفیفی در این بدبختی نمی دهند بلکه از خون آنها تغذیه می کنند. بعد از آن پوستشان را می کنند. آیا عنوان دیگر که غیر از این دو عنوان باشد، لازم است به بارفروش بدهم؟ تا زانو میان گل ها در تمام مزارع اطراف جان می کنند. برای این که حاجی ها و ارباب های بارفروشی آهسته نفس بکشند.
د راین جا سه صنف مردم وجود دارند:
[صنف اول]، صنف اداری که اغلب غیر بومی و خوش لباس تر از دو صنف دیگرند. اینها مزد می گیرند. بابعضی اغراض به جان یک دیگر افتاده اند. کارهائی را انجام می دهند و می گذرند.
[صنف دوم] تجارو سرمایه دارهائی که به خودشان تنگی و سختی می دهند تا به سرمایه شان بیفزایند.
صنف دیگر، زارعین هستند. زودتر از هم به کار می روندو آخر تر از همه بر می گردند. از وقتی که آفتاب طلوع می کند در گل ولای برنجکاری می کنند. برنج درو می کنند. همین که آفتاب غروب کرد از مزرعه بر می گردند. باپای برهنه همان طور که لیفه های شلوارهاشان را در موقع کار بالا زده بوده انددر کوچه ها ولو می شوند. خیلی چابک اندولی خیلی متفکر. خانه های آنها اغلب د رکنار شهر اتفاق افتاده است. پشت بامهاشان از ساقه های برنج ترتیب یافته است. دهانه درگاهاشان مثل دهانه چاه سیاه است وسقف شان را دود زده است. خودشان و گاوهاشان در تابستان و حتی زمستان در یک جا می خوابند. همین که در دهات خوراک آنها ماهی وبرنج پخته است وشکر سرخ است. اگر جوجه داشته باشند یا شغال می برد یا ارباب....» ص 10-12
(این تکه را من برجسته کرده ام.ا.س)
« ناگفته نماند که دربرخی از مواضع این کتاب، نیما از مردم بارفروش با کلماتی ناپسند یادکرده است که به جای این گونه سطور نیز از نقطه چین وقلاب استفاده شده است» ص چهارده
متاسفانه از این نقطه چین ها وقلاب ها در کتاب کم نیست.
از این کتاب سانسور شده بخش هائی را دست چین کرده ام که می خوانید.
« شب 23 مهر 1307
از بازار برگشت می کنم. مثل یک متاع نو که از نمایشگاه خود برگشت. تا مدتی خود را در معرض تماشای مردم گذارده ام. مدتی تماشا کرده ام. آنها نتوانسته اند مرابشناسند ومن بالعکس، این که از آن چه شناخته ام.
زنها اتفاقا در این جا کسب می کنند. و این درایران واقعه ای است نادر که اتفاق می افتد. کسب این زنها عبارت از فروش میوه جات و بعضی اقسام صیفی است. از روی فشار اجتماع است که با مردها همکار می شوند. دراین جا علامت فقر و بیچارگی است نه علامت تعاون. گدائی در صورت کسب.
.............. [ این نقطه چین از من است نه دراصل. ا.س]
و بعد در جای دیگر می نویسد، «می گویند بارفروش یک شهر ثروتمند است. معنی این کلمه را نمی فهمم. ثروت یک عده حاجی وکربلائی چه مربوط به ثروت عمومی است؟ من بالعکس می گویم بارفروش یک شهر فقیر!!! یک شهر غم انگیز، دارالمجانین و دارالمساکین است. سرمایه داران معدود، عبارت از رؤسای این موسسات اند. رؤسائی که ابداتخفیفی در این بدبختی نمی دهند بلکه از خون آنها تغذیه می کنند. بعد از آن پوستشان را می کنند. آیا عنوان دیگر که غیر از این دو عنوان باشد، لازم است به بارفروش بدهم؟ تا زانو میان گل ها در تمام مزارع اطراف جان می کنند. برای این که حاجی ها و ارباب های بارفروشی آهسته نفس بکشند.
د راین جا سه صنف مردم وجود دارند:
[صنف اول]، صنف اداری که اغلب غیر بومی و خوش لباس تر از دو صنف دیگرند. اینها مزد می گیرند. بابعضی اغراض به جان یک دیگر افتاده اند. کارهائی را انجام می دهند و می گذرند.
[صنف دوم] تجارو سرمایه دارهائی که به خودشان تنگی و سختی می دهند تا به سرمایه شان بیفزایند.
صنف دیگر، زارعین هستند. زودتر از هم به کار می روندو آخر تر از همه بر می گردند. از وقتی که آفتاب طلوع می کند در گل ولای برنجکاری می کنند. برنج درو می کنند. همین که آفتاب غروب کرد از مزرعه بر می گردند. باپای برهنه همان طور که لیفه های شلوارهاشان را در موقع کار بالا زده بوده انددر کوچه ها ولو می شوند. خیلی چابک اندولی خیلی متفکر. خانه های آنها اغلب د رکنار شهر اتفاق افتاده است. پشت بامهاشان از ساقه های برنج ترتیب یافته است. دهانه درگاهاشان مثل دهانه چاه سیاه است وسقف شان را دود زده است. خودشان و گاوهاشان در تابستان و حتی زمستان در یک جا می خوابند. همین که در دهات خوراک آنها ماهی وبرنج پخته است وشکر سرخ است. اگر جوجه داشته باشند یا شغال می برد یا ارباب....» ص 10-12
(این تکه را من برجسته کرده ام.ا.س)
باقی اش را اگر دستتان به این کتاب برسد باید در خود کتاب بخوانید.
ای کاش، متن سانسور نشده اش را می خواندیم.
0 نظر:
ارسال یک نظر