بيش از سی سال پيش که در هال دانشجوئی دانشگاه گلاسگو زندگی می کردم در همان طبقه ما دانشجوی لاغر اندامی بود که از ابردين آمده بود. يادم نيست در چه رشته ای درس می خواند ولی يادم هست که هر گاه که به آشپزخانه مشترک می رفتم او هم بود و چه حوصله ای داشت برای بحث وجدل. اگرچه به اصطلاح جانماز آب نمی کشيد ولی يک مذهبی تمام و کامل بود و به ويژه در پيوند با خلقت٬ معتقد به انجيل و هر آن چه د راين باره در آن کتاب مقدس نوشته اند. منهم که مدت زيادی نبود از ايران آمده بودم و اگرچه انگليسی ام مثل حالا خراب بود ولی عقده بحث نکردن داشتم. از همه تاريخ پردازی های اين روزها که بگذريم دوره ديکتاتوری شاه بود که پوزه بند را ملی و سراسری کرده بود و در ايران٬ من يکی که می ترسيدم با کسی بحث کنم. چون آدم اغلب نمی دانست که طرف ديگر سرش به کجا بند است. در همان چند سال اول زندگی در انگليس ٬ به وضوح برای من روشن شد که شماری از کسانی که با من و امثال من بحث می کردند، و گاه خیلی هم تند می رفتند، سرشان به واقع به آخور ديگری بند بود. وقتی که برای تابستان به ايران می رفتيم و در می يافتيم که سازمان سياه امنيت از همه رمز و راز ما خبر دارد. باری٬ هروقت که بحث مان گل می انداخت و من به تئوری تکامل - يا به قول دوست دانشورم ابراهيم هرندی- برآيش داروين اشاره می کردم اين دانشجوی اسکاتلندی با اعتماد به نفسی اندکی زيادی می گفت نه هم داروين اشتباه می کرد و هم تو اشتباه می کنی. ما به باغ وحش باز نخواهيم گشت...
بيش از سی سال گذشته است. کاش می دانستم که اين جوان اکنون کجاست و چه می کند! تا به او می گفتم که ممکن است ادعايش درست بوده باشد. يعنی ما به باغ وحش باز نگشته ايم ولی این نوشته و این عکس ها را ببینید تا برای شما ثابت شود که ما اکنون در جنگل زندگی می کنيم....
بيش از سی سال گذشته است. کاش می دانستم که اين جوان اکنون کجاست و چه می کند! تا به او می گفتم که ممکن است ادعايش درست بوده باشد. يعنی ما به باغ وحش باز نگشته ايم ولی این نوشته و این عکس ها را ببینید تا برای شما ثابت شود که ما اکنون در جنگل زندگی می کنيم....
0 نظر:
ارسال یک نظر