توی قطار زیرزمینی لندن نشسته بودم که هموطنی آمد و کنارم نشست. هنوز جا نیافتاده بود که سرصحبت را با من باز کرد و زد به صحرای کربلا. یعنی شما می گین امریکائی ها به ایران حمله می کنند! سری تکان دادم که نمی دانم. گفت می دانید آقا، اولین تیر که در برود حکومت ملاتاریا می رود به زباله دانی تاریخ. بلافاصله فهمیدم که طرف از کجا می آید! باز هم چیزی نگفتم چون حوصله این جور بحث ها را ندارم که کسانی « توهمات ذهنی» خود را به جای واقعیت ها به خودشان قالب می کنند. در همین موقع قطار در تونلی بین دو ایستگاه ایستاد. اندکی مضطرب شد و گفت چرا قطار ایستاده خاطر جمع اش کردم که چیز مهمی نیست . لابد قطار دیگری دارد می گذرد و خودش ادامه داد، آقا من ساکن امریکا هستم. الهی قربون این آقای بوش بروم نمی دانید چه امکاناتی برای مردم فراهم می کنند و اصلا هم کار ندارند که شما سیاه اید یا سفید. امریکائی هستید یاخارجی، آن قدر هم پول در امریکا ریخته که آدم وقت نمی کند آن را جمع کند. باز چیزی نگفتم یاد شهر نئوارلئان افتادم که شش ماه بعد از طوفان کاترینا هنوز اجساد مردم را از میان خانه های شان جمع نکرده بودند . گفت البته در تهران هم در زغفرانیه زندگی می کنم ولی آقا چه زندگی ای! و بلافاصله پرسید شما بار آخر کی ایران بودید. دیدم ول کن قضیه نیست گفتم من الان چندین سال است که به ایران سفر نکرده ام. انگار که کشف مهمی کرده باشد گفت خیلی خوب. از من به شما نصیحت به ایران نروید، ایران که جای زندگی کردن نیست. نگاهش کردم و این بار من پرسیدم که شما بار آخر کی ایران بودید. گفت ای آقا، من عمدتا درایران زندگی می کنم. خانم و بچه ها را بردم و گذاشتم امریکا. الان هم هفته دیگر عازم ایران هستم. و بعد خودش خندید، اگر ما درایران کار نکنیم خرج خانم و بچه ها را ا زکجا بپردازیم؟ دلم می خواست بخوابانم توی گوشش. خوشبختانه قطاررسید به ایستگاهی که می خواستم پیاده شوم. گفتم، بیچاره ایران.... و قبل از آن که چیزی بپرسد، از قطار زدم بیرون....
۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 نظر:
ارسال یک نظر