۱۳۸۴ تیر ۲۵, شنبه

به یاد « نازی»:

یک ساعتی است که از مراسم یادبود بهناز مزکا- نازی- با زگشته ام. نادر که به این می مانست که کسی اوراچلانده وشیره جانش را کشیده باشد. یک ده سالی پیرتر نشان می داد و اگرچه سعی می کرد گریه نکند ولی در این کار توفیقی نداشت. لبهایش می لرزید و می دیدی که دارد می گرید. سعید که در عالم خودش بود. زل می زد به گوشه ای و با کمتر کسی حرف می زد. صبا که دیگر زن کاملی شده است- برخلاف آن سالهائی که با نادر ونازی خانه محرم بودیم- گاه و بیگاه می رفت و دستی به سروروی نادر می کشید و با هم گریه می کردند. و من که در گوشه ای نشسته و داشتم خاطرات خودم را با این جمع مرور می کردم. سعی کردم گریه نکنم ولی نشد. کوشیدم که کسی نبیند که دارم گریه می کنم. نمی دانم موفق شدم یا نه!
ولی چه اهمیتی دارد!
سئوالی از پنجشنبه گذشته که بربریت ها در خیابان های لندن به جان یک دیگر افتاده بودند، مثل خوره به جان ذهن من افتاده است. سئوال ساده ای است:
چرا؟
نازی و دیگرانی مثل او، چه کرده بودند که سزاوار چنین سرانجامی باشند؟
نادر به غیر از این که عاشق نازی بود، چه هیزم تری به کسی فروخته بود که اکنون باید این گونه در هم بشکند؟
سعید و صبا نیز، چرا باید سوگوار این همه بی موقع، مرگ مادر باشند؟
چرا؟
الان دیگر تنها نشسته ام. کسی نیست. من هستم و این کامپیوتر، و یاد نازی و چهره در هم شکسته نادر....
بس است.
بدرود نازی جان...
بنشینم و یک شکم سیردر سوگ نازی گریه کنم.....

0 نظر: