۱۳۸۴ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه

به یاد مادرم که صدایش، بوی بهشت می داد....

به مناسبت روز مادر- که امیدوارم بر همه زنان مبارک باشد. ا.س


وقتی شنیدم مادرم می مُرد
چشمهایم سوخت... و لبانم سخت می لرزید
و دلم انگار
مثل توپی بادكرد و منفجر می شد
عنكبوت زشت چهر بُغض
در راه گلویم
دام می گسترد
خیره گشتم روی پرگاری كه می چرخید
بی هدف بر روی كاغذ
دایره در دایره در دایره یك ریز
خواب و رویا بود؟
یا كه بیداری؟
نمی دانم.
نیك می دانم كه تا جائی كه چشمم دید،
تنهائی
چشمهایم سوخت
و لبم بی هوده می لرزید.
پرزدم انگار و پریدم روی سنگی كه برایم آشناتر بود
مثل كبكی گیج،
هر طرف صیاد، از همه سو تیر و تركش بود چون رگبار
ترس بود و دیو تنهائی
غولِ زشت روی بی كسی از دور می آمد
منگ بودم، مات
مات بودم، منگ
من ولی ترسان به روی سنگ
می دیدم
جهانم خیس و بارانی
سر تكان دادم،
خواب آیا دیده بودم من؟
یا كه بیداری؟
پرزدم تا روزهای رفتة دیروز
از هوای بابل و از آسمانِ كندولو
كوچه های مارپیچِ آمل وباغ مصفای امیر آباد
گذر كردم....
مادرم هم بود...
مثل باغی پُرگُل و مثل درختی پُر شكوفه،
آبِ چشمه را می ماند
صاف بود و پاك مثل نور
روزی از آن روزها
یادم هست ، مادرم می گفت
هرچه خواهی باش، هرچه خواهی كن،
لیك آدم شو و انسان باش....
چشمهایم سوخت،
آسمانم خیس بود و خیس و بارانی
لحظه ای دیگر، دمی دیگر...كودكی بودم
كودكی هم تشنه، اندكی هم لوس
هق هقم چون غربت من تلخ...
با خودم گفتم..
می شود آیا؟
خواب دیده باشم من؟
خواب! یا که بیداری!
این كابوس!
نه.... با چشم خودم دیدم، مادرم می مرد
چشمهایم سوخت و لبم لرزید...
زیر لب گفتم،
آنچه از من خواستی، هرگز زیاد من نخواهد رفت،
گرجز این باشم،
شیره جانت كه نوشیدم، حرامم باد...
باز می بینم آسمانم خیس
و جهانم سر به سر خیس است و بارانی ست...
22 سپتامبر 1998

0 نظر: