۱۳۸۴ اردیبهشت ۳۱, شنبه

مفعولان تاریخ: و بی روغن سرخ کردن بزرگان

با دوستم داشتیم در پارك ساعی قدم می زدیم. پارك اندكی زیادی شلوغ بودو از همه جور آدمی هم بودند. دوستم كه هم درس خوانده است و هم دنیا دیده وهم اهل قلم و نوشتن، میان زمین و هوا گفت اگر پایم به لندن برسد، یك نوك پا می روم به قبرستان های گیت و می روم سر قبر ماركس فلان فلان شده و بامشت و لگد می كوبم روی قبرش كه آخر مرد حسابی، آبت نبود، نونت نبود، به ما از تو هیچ خیری كه نرسید هیچ، پیروان تو، جامعه عزیز ایرانی ما را به خشونت، و دروغ گوئی، و پشت هم اندازی آلوده كردند. گفتم راستی؟ گفت یعنی تو قبول نداری! این چپ های عوضی، دائم راه می روند ومی گویند مرگ بر امپریالیسم، مثل این كه امپریالیسم یك موجود زنده است و آن قدر مرگ بر استعمار و مرگ بر امپریالیسم گفته اند كه وضع ما به این وضعیت كنونی اش رسید یعنی جامعه ای داریم مرگ پرست و تا تكان می خوریم یا مارا روی تپه ها به مسلسل می بندند و یا در خیابان می ربایند و طناب به گردن ما می اندازند و یا هزارهزار در زندان می كشند. ترس برم داشته است ولی دل به دریا زده، با ترس و لرز می پرسم، وضعیت كنونی ما مگر چه فرقی با گذشته كرده است ؟ دوستم كه همچنان عصبانی است، می گوید: به! به! یعنی تو از حاكمیت مرگ و خشونت در ایران خبر نداری! می گویم چرا! و او ادامه می دهد، خشونت و حاكمیت مرگ بر زندگی فرهنگی ما نتیجة بلافصل رسیدن ماركسیسم به ایران است. می گویم راستی؟ به من با چشمهائی غضبناك می نگرد و من می ترسم و او ادامه می دهد. یعنی تو نمی دانی كه به قول آقای دكتر زیبا كلام، «باورهای غرب گرا با ورود افكار واندیشه های ماركسیستی درایران تخطئه شدند» [i]. با ترس و لرز گفتم یعنی تو می گوئی میرزا شیرازی و یا سید حسن آشتیانی ماركسیست بودند! دوستم به پاسخ گوئی بر آمدكه فكر نمی كنم ولی از این ماركسیستها هر چه تو بگوئی بر می آید. یعنی تعجب نمی كنم اگر یك روز روشن شود كه این دو و حتی شیخ فضل الله نوری هم تحت تاثیر نوشته های لنین بوده باشند! بعلاوه در این سالهای اخیر، هم به قول آقای دكتر احسان نراقی، «اعدام های اوایل انقلاب اسلامی،اسلامی نبود. ناشی از نفوذ چپ ها بود. یك پدیدة كمونیستی بود كه به ما تحمیل شد»[ii] از آن گذشته، حتی خود انقلاب اسلامی هم، باز به گفتة آقای نراقی، «یك مقدار زیادی….. تحت تاثیر افكار كمونیستی و ماركسیستی قرار گرفت»[iii]
می بینم این دوست درس خوانده من با چنان قاطعیتی این حرفها را می زند كه بحث و جدل با او بی فایده است. با او خداحافظی می كنم و بر می گردم به خانه ای كه در آن مهمان ام. اندكی گیجم ولی به روی خودم نمی آورم سعی می كنم سرم را به خواندن كتاب گرم كنم. اولین كتابی كه چشمم به آن می افتد كتاب وقایع اتفاقیه است كه به كوشش زنده یاد سعیدی سیرجانی چند سال پیش چاپ شد و حاوی گزارش هائی است در باره ایالت فارس در دو دهة آخر قرن نوزدهم میلادی از سوی كسی كه قرارا خفیه نویس سفارت فخیمه انگلیس در ایران بوده است. البته نمونه، بسیار زیاد است. تعدادی را دست چین كرده ام كه می خوانید تا صحت فرمایشات بزرگان فرهنگی ما - برای خودشان كه روشن است - برای شما هم روشن شود .

« هفده نفر دزد را كه قبل از ورود نواب والاحسام السلطنه گرفته محبوس بودند، پانزده نفر از آنها را نواب والا فرمودند سربریده و شكم پاره نمودند در میدان توپخانه و دو نفر را دست بریدند» ( ص 10)

« دیگر آنكه نواب والا بیست نفر از قطاع الطریق سرخی و غیره را حكم فرموده، سه نفر از آنها در مقابل سه دروازة شیراز گچ گرفتند. هفت نفر از آنها را بردند در چنار راهدار دو فرسنگی شیراز گچ گرفتند و ده نفر از آنها را فرستادند سرگردنة سیاخ كه پنج فرسنگی شیراز است گچ بگیرند كه عبرت باقی اشرار بشود» (ص 21)‌

« دیگرآنكه اشخاصی كه بی گناه از فسا گرفته آورده بودند به شیراز، نواب والا هر نفر ازآنها را حكم فرموده دست بریدند و مابقی را تازیانه زده، گوش بریدندو رها كردند»( ص 75)

« دیگر اینكه پیرمردی به حكومت عارض شدكه یك نفر از طایفة قشقائی قاتل پسر من است كه خودش پیش جمعی اقرار كرده است. استشهادی هم در دست داشت. حكومت فرستادند قابل را گرفته به شهر آوردند. پیرمرد را با قاتل حاضر نموده از قاتل سئوال كردند كه تو پسر این پیرمرد را كشته ای و اقرار نموده ای؟ جواب دادكه من ابدا از این مقدمه خبری ندارم. حكومت به پیرمرد گفت كه من این مرد را نمی كشم. این قاتل پسرت، خودت دانی. پیرمرد بلاتامل آن پسره را كه به سن بیست و چهار پنج سال بود و به گفتة خودش قاتل پسرش بوداز حضور حكومت بیرون آورد، در میدان فورا سر اورا برید» ( 110ص)

« چندی قبل شخصی از اهل قیر وكازرین گمان بد در حق مادر خود با مرد اجنبی برده بود، مرد اجنبی رابا تفنگ می كشد. مادرش از این مقدمه مطلع می شود، فرار كرده به خانه ای خودرا پنهان می كند. به هر طور بوده مادرش را پیداكرده فورا مادرش را هم می كشد. این خبر به طهران می رسد، حكم از اولیای دولت به حكومت شد كه به هر قسم هست آن شخص را پیداكرده قصاص نمایند. آن شخص را بدست آوردندودر میدان توپخانه سر بریدند» ( 179)

« دیگر آنكه در شب پنجشنبه هیجدهم شهر حال شش نفر از فراشهای مقرب الخاقان محمد رضا خان بیگلربیگی می روند در محلة یهود در شیره خانه شراب زیادی می خورند،مست شده با یكدیگر بد حرفی می كنند. دو نفر از آنها قمه كشیده دو نفر از رفقای خود را با دشنه وقمه می زنند. یك نفر فورا كشته می شود. یك نفر دیگر بعد از یكساعت دیگر فوت می شود. همان شب خبر به جناب قوام الملك می رسد، یك دهه فراش را مامور كرده كه دو قاتل را بگیرند. یكی از قاتلان را گرفته دو روز در انبار نگاه داشتند روز سیم در همان انبار سر بریدند. در صدد بدست آوردن دیگری می باشند.» (185)

« دیگر آنكه در شب چهارشنبه بیست و هشتم ماه شوال شخص سید درویشی راكه از اهل تبریز و غریب این بلد بوده در قبرستان دارالسلب كشته بعد از كشتن دماغ و لب اورا بریده و برهنه اش نموده در چاهی انداخته بودند. علی الصباح دلو آبی از آن چاه كشیده، آب خون آلود بوده و در آن موضع هم خون زیادی ریخته بوده است. معلوم شده كه كشته ای در چاه انداخته اند. مقنی می رود در آن چاه، نعش كشته را بیرون آورده، مقدمه را به مقرب الخاقان محمدرضا خان قوام الملك عارض می شود. معزی الیه حاجی آقاجان فراشباشی خودرا با دو دهه فراش مامور می كند كه تفحص و جستجو نمایند، ببینند این شخص را كی كشته و قاتل را بدست بیاورند. فراشباشی با دو فراش از صبح تا شام در شهر شیراز و در قبرستان گردش وكاوش نموده اند، بعضیها را در بیرون و در شهر گرفته مبالغی تنخواه از آنها گرفته و رها نمودند. تا اینكه به قرینه و شهادت بعضی كه دیده بودند این شخص مقتول با دونفردیگر عبدالحسین نامی وشخص سیدی میرزاعلی نام روز قبل در قهوه خانه های حوالی قبرستان این سه تفر تا دو ساعت از شب چهار شنبه گذشته باهم بودند و با هم مراجعت به شهر كرده اند. فراشباشی و فراشان ریختند در خانة عبدالحسین نام واو را گرفته هرچه از او احوال پرسیده اند همه را انكار نموده است. دو سه روز هر چه چوب به او زده و داغش كرده اند ابدا بروز نداده است. بعد از سه روز دیگر میرزا علی نام سید را می گیرند، چوبش می زنند، داغی در آتش می گذارندكه او را داغ نمایند. سید می گوید، « داغم نكنید و تعهد هم بكنید كه مرا نكشید تا من بیان واقع وحقیقت را راست بگویم». سید روبروی عبدالحسین می گوید، « در شب چهارشنبه ما دونفر با مقتول سه نفری در قهوه خانه های قبرستان دارالسلب بودیم تا دو ساعت از شب گذشته مراجعت به شهر، در قبرستان عبدالحسین نان و كبابی و روغن بنگی همراه داشت. بنگ را آلوده به كباب كرد، نان و كبابی داد به شخص مقتول خورد، بیهوش شد. اول دو سه زخم به او زده بیجانش كرده به من گفت دو پای او را بگیر، گرفتم. سر اورا بریده، دماغ و دو لب او را بریده برهنه اش كرده در چاه انداخته ». بعد از این اقرار در حضور قوام الملك عبدالحسین با سید مدعی یكدیگر شده، عبدالحسین مذكور نموده، « من دو پای اورا گرفتم و سید سراورا گرفته»، سید مذكور نموده ، « من دو پای اورا گرفتم و عبدالحسین سر اورا بریده» و نیز سید سبب این فتنه و فساد را گفته بود كه « عبدالحسین شغلش تریاك مالی است. قریب سه من تریاك بتدریج ازخانةتجار دزدیده و به این شخص مقتول می داده، او هم به فروش می رسانده، سی تومانی تریاك برای عبدالحسین فروخته، مطالبة ده یك از عبدالحسین نموده، به او پول نداده، بواسطة این كه دزدی او را بروز ندهد مرتكب این عمل شده است». روز دوشنبه سیم ذیعقده جناب جلالت مآب صاحبدیوان از بیرونها به شیراز آمدند. فورا عبدالحسین و میرزا علی سید را به حضور بردند، همین مقدمه را عارض شدند ومدعی یكدیگر در حضور جناب جلالت مآب صاحبدیوان شده بودند. بلاتامل حكم دادند به همان قسمی كه عبدالحسین سر مقتول آورده بود میر غضب اول دو سه زخم به عبدالحسین زده، بعد دماغ و دولب اورا بریدند بعد از آن سر اورا بریده اندو میرزا علی سید را هم دست راستش را بریدند و رها كردند. از قراریكه می گویند مشكل است او هم جان سالم كند» (24-223)

« دیگر آنكه این چند روز شهر قدری آرام است. بواسطة این چند نفری كه كشته اند و دست بریده اند» (419)

« دیگر آنكه رحیم حنائی پدرزن رضا خان كه از دزدها و اشرار معروف بود اورا دم توپ گذاردند»( 438)

« دیگر آنكه شخص ارسنجانی عموی خودرا كشته بود. مامور حكومت رفته اورا به شهر اورده، در میدان توپجانه سراورا بریدند» ( 436)

« دیگر آنكه یك نفر آباده ای در راه آباده می خواسته طفلی را برهنه كند. فریاد و صدا كند. اورا خفه كرده بود. این خبر به حكومت رسید. قاتل را در آباده گرفته، آوردند به شیراز، در میدان توپخانه سراورا بریدند»( 36-435)

« دیگر این كه شخصی مسمی به غلامرضای غربالی دختر شخص آجیل فروشی را می برد از پدر ومادر پنهان دو سه روز اورا نگاه می دارد. بعد از دو سه روز پدر ومادر دختر خبردار می شوند و دختر را پیدا می كنند، می بینند غلامرضا نام بكارت دختر را برداشته است. بستگان دختر به حكومت عارض می شوند، حكومت هم غلامرضا را گرفته اول چوب زیادی می زنند و حبس می نمایند. بعد از چند روز اورا اخته می نمایند. احتمال كلی می رود كه از این نسق بمیرد» ( 424)

در همین چند گفتاوردی كه از همین یك كتاب آورده ام هر آن كسی كه بخواهد ببیند گستردگی خشونت دوستی و خشونت سالاری را در جامعة ایرانی ماخواهد دید. البته می توان به منابع مشابه از دوره های دیگر هم اشاره نمود. و با بیش و كم تغییری به همین نتیجه رسید. در برخورد به این ناهنجاری فرهنگی، دو راه بیشتر وجود ندارد. یا باید از روبرو با این و ای بسا دیگرموارد مشابه برخورد كرد و با نقد هرآن چه كه هست، با جدیت و پشتكار برای لاروبی این فرهنگ از همة آن چه كه ناپسندیدنی است همت گماشت، یا همان گونه كه دروجوه عمده تا كنون كرده ایم بپذیریم كه ما مفعولان تاریخ ایم و این دیگران اند كه سرنوشت مارا رقم می زنند. در جائی یقه استعمار انگلیس را می گیریم و در جای دیگر، از «تهاجم فرهنگی» می نالیم و باز در مورد دیگر« توطئة ارتجاع سرخ و سیاه» را علم می كنیم و یا همانند این بزرگان « یقه ماركسیسم را ول نمی كنیم» و در هیچ یك از این موارد، هم جلوی آینه ای نمی نشینیم تا ببینیم خودمان كه ایم و چه كاره ایم و چه می كنیم؟
با این حساب، با این خشونت دوستی تاریخی و ریشه دار در جامعه ما، بی ربط نیست اگر بگویم كه این دوست درس خوانده من و همة آن كارشناسان سیاست و فرهنگ درایران، به قول معروف « بی روغن سرخ می كنند».
2003
[i] صادق زيبا كلام: ما چگونه ما شديم:ريشه هاي عقب ماندگي در ايران، انتشارات روزنه تهران 1375، ص 28
[ii] احسان نراقي: در خشت خام: به كوشش سيد ابراهيم نبوي، تهران1379، ص 200
[iii] همان،ص 207