در یك فضای فرهنگی بسته و استبداد زده معیارها همه در هم می ریزد. در نبود معیارهای منطقی و هم خوان با واقعیت های زندگی، قضاوت كردن مسئولانه اگر غیر ممكن نشود، بسیار دشوار خواهد شد. مسائلی عمده می شود، كه به واقع مهم نیستند و مسائلی بسیار پیش پا افتاده، آن گونه مطرح می شوند كه انگار گردش ثوابت و سیارات نیز به همین نكات كم اهمیت بستگی دارند. در عین حال، مسائل عمده ای هم هست كه آن گونه كه سزاوار است مورد بررسی قرار نمی گیرد. در این چنین تشتت و بلبشوی فرهنگی، قابلیت ها به هدر می رود و آجری روی آجری دیگر قرار نمی گیرد تا نشان دهندة اغاز بنای ساختمانی باشد كه می ماند. و به همین خاطر است كه وقتی به ذهنیت تاریخی خودمان رجوع می كنیم، آن را مثل جیب مسكین تهی می یابیم و نتیجة این تهی یافتن ذهن و خاطرة تاریخی ماست كه به صورت تكرار تاریخ جلوه گر می شود. در حالی كه تاریخ، طبق تعریف، قابل تكرار نیست. آن چه كه تكرار تاریخ نامیده می شود به راستی چیزی غیر از تكرار ندانم كاری ها و اشتباهات خود ما نیست. من بر آن سرم كه یكی دیگر از نتایج تهی ماندن ذهن و حافظه ما، این می شود- یا این از كار در می آید- كه در وجه عمده، مردمی می شویم كه به اصل و اصول پایداری اعتقاد نداریم و یا اگر هم، اعتقاد داشته باشیم، به آن اصول عمل نمی كنیم. اگرچه نمونه و شاهد زیاد است ولی اجازه بدهید به یك نمونه از این بی اصولی عقیدتی اشاره كنم. در روز 15 تیرماه 1331 از 66 نماینده مجلس شورایملی، 53 نفر به مصدق رای اعتماد دادند. تنها 11 روز بعد، در جلسة سری 26 تیرماه 1331، از 42 نمایندة حاضر، 40 نماینده به نخست وزیری قوام رای مثبت دادند. 5 روز بعد، در 31 تیرماه 1331، از 63 نمایندة حاضر 61 نفر به دكتر مصدق رای تمایل دادند. عبرت آموز این كه در جلسة 7 مرداد 1331، همان مجلسی كه 40 تن از نمایندگانش به نخست وزیری قوام رای داده بودند، احمد قوام را « مفسدفی الارض شناخته علاوه بر تعقیب و مجازات قانونی، به موجب این قانون كلیه اموال و دارائی منقول و غیر منقول احمد قوام را از مالكیت او خارج می گردد». نا گفته روشن است كه پی آمد عمل نكردن به اصول با عدم اعتقاد به اصول تفاوت قابل توجهی ندارد. وقتی ضوابط نباشد، صداقت ها به هدر می رود و دور دور چاپلوس ها و بادمجان دور قاب چین ها می شود كه در هر دوره ای و در هر جامعه ای هستند و منتظر رویت آب تا قابلیت خود را در شناگری نشان بدهند. وقتی ضوابطی نباشد و یا باشد و به آن ها عمل نشود، هیچ كس در وجدان آگاه اجتماع محك نمی خورد ووقتی این چنین می شود، بسیاری از مسایل، دلبخواهی می شود و به عبارتی من درآوردی و اختیاری و بی حساب وكتاب. در حالیكه یك جامعه مدرن بدون ضابطه و بدون عمل كردن به ضابطه در مجموعه ای قانون مند و قانون سالار غیر ممكن است. قانون شكنی هم انواع و اقسام ندارد. درایران، قانون شكنی رهبران سیاسی – دولت- و مردم عادی به واقع دو روی یك سكه است سكه ای كه به واقع نشان دهنده عقب ماندگی ما از جهان در قرن بیست و یكم میلادی است. در صحبت های معمول، البته كسی مسئولیت خود را در قانون شكنی در ایران نمی پذیرد و تقریبا همگان به درجات گوناگون دولت را مقصر می دانندو براین گمان اند كه تا « دولت درست نشود، كار به سامان نمی رسد». اگرچه به ظاهر سخن درستی است ولی من بر این گمانم كه بدون درست شدن خودما، درست شدن دولت هم اگر غیر ممكن نباشد بسیار دشوار است.
همین جا به نكته ای اشاره كنم كه در بین خودمان، دو نگرش به ظاهر علمی وجود دارد كه اگرچه مددكار ما نیست ولی به آسانی می تواندسد راه ما باشد. این دو نگرش نیز به تعبیری، بدل یك دیگرند. یك نگرش كه ادعاهای پسامدرنیته را نیز یدك می كشد، بطور مستقیم و غیر مستقیم مدافع نسبت فرهنگی است. یعنی در این نگرش – تا آن جا كه من می فهمم- معیاری برای قضاوت نداریم . هر چیز و همه چیز می تواند خوب یا بد باشد. میزان ومعیار قضاوت، اگر قضاوتی مجاز باشد، سلیقه های شخصی و فردی است. به یك معنا، این نگرش مفهوم گسترش یافته عبارتی است كه در اصل، منصوب به خانم تاچر نخست وزیز پیشین انگلیس است كه معتقد بود چیزی به اسم جامعه وجود ندارد. و البته روشن است كه در نبود هیچ مفهوم جمعی، فردیت افراطی موضوع روز می شود و همه چیز و هر چیز در همه عرصه ها تنها تعریفی قائم به شخص پیدا می كند. با همه تظاهرات پسا مدرنی، این نگرش نشانه رجعتی است به عصر حجر كه فقدان امكانات مادی و ارتباطی، به وضعیتی این چنین فراروئیده بود كه هیچ كسی نمی دانست دیگران چه می گویند و به همین خاطر، تعاریف قائم به شخص بود. اكنون البته آن مشكل ارتباطات وجود ندارد ولی این موانع و مشكلات در ذهن پدید آمده است یعنی، در آن دوردست تاریخ، كسی نمی دانست دیگران چه می گویند و اكنون، برای كسانی كه این نگرش تازه را رهیافت بدیعی یافته اند، برایشان مهم نیست كه دیگران چه می گویند. آن چه مهم است این كه در هر دومورد، اگرچه بسیاری از جنبه های زندگی ما دارد اجتماعی می شود ولی در ذهنیت ما، فردگرائی بیشتر و بیشتر است كه حاكمیت پیدا می كند.
نگرش دوم، خوب آغاز می كندو می گوید كه ما- یعنی جهان پیرامونی ها- مسایل و مشكلات خاص خودمان را داریم كه به گمان من درست هم همین است. تا آن جا كه با كپیه كردن كوركورانه موافق نیست، این دیدگاه پیشروانه است ولی همین كه، از این جایگاه درست به آنجا می رسد كه اصولا منكر هر زمینه مشترك می شود، با دیدگاه پیشین هم جهت می شود و به همان صورت، موضوعیت اش را با دنیای امروزین از دست می دهد. تردیدی نیست كه همه جنبه های زندگانی مدرن در دنیای غرب مطلوب و دلبخواه نیست، ولی از این نكته درست نمی توان به جائی رسید كه عملا خواهان بازگشت به عصر بربریت شد. با همه كمبودهائی كه هست، وجوهی از زندگی مدرن غربی دیگرمختص غرب نیست، بلكه چه خوشمان بیاید یا نیاید، ابعادی جهانی پیدا كرده اند. كرامت جان انسان و مخالفت با مجازات اعدام، قبل از آن كه فقط مقوله ای غربی باشد، در كلیت خویش، خصائلی انسانی اند كه باید همه جائی شوند. و این جاست که در پوشش های مختلف، مخالف خوانی ها شروع می شود. اگر خودمان را به ایران محدود کنیم، این مقوله من درآورده « تهاجم فرهنگی»- اگرچه در بعداز 1357 به صورت بخشی از مکانیسم کنترل دولتی در آمده است ولی ما در ایران همیشه از این بابت، واهمه داشته ایم- از همین جا می آید. البته بگویم و بگذرم که آن روی دیگر سکه « تهاجم فرهنگی،، خود باختگی فرهنگی است. یعنی کسانی که اگرچه هم چنان خود را از ایران طلبکار می دانند ولی خود را ایرانی نمی دانند و ترجیح می دهد کس دیگری باشند و معتقدند که ایران نیز راهی به غیر از آن ندارد که چیز دیگری بشود. این دیدگاه نیز چندان دلچسب نیست. آن چه که ضروری است داشتن انعطاف توام با اعتقاد به خویش است. اعتقاد به خویش برای نقد خویش لازم است تا ضعف ها و کمبودها روشن شود و انعطاف نیز لازمه تحول است. یعنی وقتی انعطاف نباشد یا کافی نباشد، کمبود ها هم رفع نمی شوند. هرکدام در نبود آن دیگری، مقوله ای است ناتمام و غیر کارآمد.
همین جا به نكته ای اشاره كنم كه در بین خودمان، دو نگرش به ظاهر علمی وجود دارد كه اگرچه مددكار ما نیست ولی به آسانی می تواندسد راه ما باشد. این دو نگرش نیز به تعبیری، بدل یك دیگرند. یك نگرش كه ادعاهای پسامدرنیته را نیز یدك می كشد، بطور مستقیم و غیر مستقیم مدافع نسبت فرهنگی است. یعنی در این نگرش – تا آن جا كه من می فهمم- معیاری برای قضاوت نداریم . هر چیز و همه چیز می تواند خوب یا بد باشد. میزان ومعیار قضاوت، اگر قضاوتی مجاز باشد، سلیقه های شخصی و فردی است. به یك معنا، این نگرش مفهوم گسترش یافته عبارتی است كه در اصل، منصوب به خانم تاچر نخست وزیز پیشین انگلیس است كه معتقد بود چیزی به اسم جامعه وجود ندارد. و البته روشن است كه در نبود هیچ مفهوم جمعی، فردیت افراطی موضوع روز می شود و همه چیز و هر چیز در همه عرصه ها تنها تعریفی قائم به شخص پیدا می كند. با همه تظاهرات پسا مدرنی، این نگرش نشانه رجعتی است به عصر حجر كه فقدان امكانات مادی و ارتباطی، به وضعیتی این چنین فراروئیده بود كه هیچ كسی نمی دانست دیگران چه می گویند و به همین خاطر، تعاریف قائم به شخص بود. اكنون البته آن مشكل ارتباطات وجود ندارد ولی این موانع و مشكلات در ذهن پدید آمده است یعنی، در آن دوردست تاریخ، كسی نمی دانست دیگران چه می گویند و اكنون، برای كسانی كه این نگرش تازه را رهیافت بدیعی یافته اند، برایشان مهم نیست كه دیگران چه می گویند. آن چه مهم است این كه در هر دومورد، اگرچه بسیاری از جنبه های زندگی ما دارد اجتماعی می شود ولی در ذهنیت ما، فردگرائی بیشتر و بیشتر است كه حاكمیت پیدا می كند.
نگرش دوم، خوب آغاز می كندو می گوید كه ما- یعنی جهان پیرامونی ها- مسایل و مشكلات خاص خودمان را داریم كه به گمان من درست هم همین است. تا آن جا كه با كپیه كردن كوركورانه موافق نیست، این دیدگاه پیشروانه است ولی همین كه، از این جایگاه درست به آنجا می رسد كه اصولا منكر هر زمینه مشترك می شود، با دیدگاه پیشین هم جهت می شود و به همان صورت، موضوعیت اش را با دنیای امروزین از دست می دهد. تردیدی نیست كه همه جنبه های زندگانی مدرن در دنیای غرب مطلوب و دلبخواه نیست، ولی از این نكته درست نمی توان به جائی رسید كه عملا خواهان بازگشت به عصر بربریت شد. با همه كمبودهائی كه هست، وجوهی از زندگی مدرن غربی دیگرمختص غرب نیست، بلكه چه خوشمان بیاید یا نیاید، ابعادی جهانی پیدا كرده اند. كرامت جان انسان و مخالفت با مجازات اعدام، قبل از آن كه فقط مقوله ای غربی باشد، در كلیت خویش، خصائلی انسانی اند كه باید همه جائی شوند. و این جاست که در پوشش های مختلف، مخالف خوانی ها شروع می شود. اگر خودمان را به ایران محدود کنیم، این مقوله من درآورده « تهاجم فرهنگی»- اگرچه در بعداز 1357 به صورت بخشی از مکانیسم کنترل دولتی در آمده است ولی ما در ایران همیشه از این بابت، واهمه داشته ایم- از همین جا می آید. البته بگویم و بگذرم که آن روی دیگر سکه « تهاجم فرهنگی،، خود باختگی فرهنگی است. یعنی کسانی که اگرچه هم چنان خود را از ایران طلبکار می دانند ولی خود را ایرانی نمی دانند و ترجیح می دهد کس دیگری باشند و معتقدند که ایران نیز راهی به غیر از آن ندارد که چیز دیگری بشود. این دیدگاه نیز چندان دلچسب نیست. آن چه که ضروری است داشتن انعطاف توام با اعتقاد به خویش است. اعتقاد به خویش برای نقد خویش لازم است تا ضعف ها و کمبودها روشن شود و انعطاف نیز لازمه تحول است. یعنی وقتی انعطاف نباشد یا کافی نباشد، کمبود ها هم رفع نمی شوند. هرکدام در نبود آن دیگری، مقوله ای است ناتمام و غیر کارآمد.
0 نظر:
ارسال یک نظر